حکایت،
درد و نفرین بر سفر باد.
من بامدادم،خسته؟
داد نزن داد نزن!
با کسی نیستی؟؟
_نه
مرگ من به گوش من نرسید!!!
اشغال!!
صبح به سمت باغ رفتند...
گل رز قرمز را کند.
گل را با خود برد.
میدونی داری چیکار میکنی؟
اصلا متوجه ای!!!!!!
یعنی واقعا تصمیم تو اینه!!!
لعنت به این حرفای کلیشه ای!
با همین نان هم میتوان بشریت را نجات داد!!!!
صدای مرا می شنوی؟!؟!!
زندگی تمام می شود و مرگ ادامه خواهد یافت.....
_______