شاید،اری که شاید.
پر از حضراتی که سخنران بودند و هیچ چیز برای ارائه نداشتند.
در ان سو،باز در کنج تلخ زندگی؛برای گفتن بسیار بود حرف هایشان،اما مجال نبود.
_لفظ قلم نزن حرف.حال که نیست،حوصله هم...
________________
می خوام براتون قصه بگم
اما باید بخوابید.
برای بیداری سخنی نیست.
قصه می گویم.
از پسری فاسد.
یا نه از دختری مرده.
یا نه،از پدران فرسوده ی این زمانه...
نه نه نه!
از مادران پوچ چطور؟
می خواهید امشب فقط برایتان ارزش ها و هنجار ها را زیر پا بگذارم؟؟!؟
چه لاف های گزافی.
گریه نمی کنم که...
می خواهم داستانی بگویم با اغوشی در پایان.
داستانی بی کلام،چطور؟
داستانی برای این همه جسم.
داستانی برای تمامی دختران برده سرشت.
داستانی برای نر های عالم.
نه..
داستانی برایتان می گویم.
از خداوند بزرگ و مهربان.
داستان عیسی
داستان محمد
داستان موسی
داستان تمام حضرات را برایتان می گویم..
نه نه
شما که این چیز ها را شنیده اید..
داستانی می گویم..
داستان زنان زاده شده برای کشیده شدن شیره.
داستان دختران بی سرزمین.
داستان این همه پرچم بدون کشور.
داستان مهربانی های این جهان.
داستان مد روز.
داستان از زنان
داستان دختران.
داستان بشریت
داستان تجاوز و نخوت و رذالت.
داستان زنان علیه زنان
داستان خداوند مهربان نر قصه ی ما..
داستان ید االله فوق..
داستان،داستان،داستان!
هر چه ماندگار بود داستان خوبی داشت..
مثل خدا.
مثل شوربختی.
مثل بردگی.
مثل کتب مقدس.
مثل دختران بدبخت.
مثل زنی باکره با نوزادی سخنگو.
مثل تمام درختانی که شهوت اره و تیشه و چاقو،ان ها را مقدس جلوه داد برای توتم ها و الهه ها.
مثل این همه حرف پوچ و بیهوده ی تشویشی چون حس بلوغ دختری خوابیده در خون...
مثل بخوان به اسم پروردگارت.
مثل صدای خدا.
مثل این همه ارزش والا.
_حالم به هم می خورد از افکارت.
_داستان را هم نگفتی..
_______________________
خسته از عطر و ادکلنِ ادمای خوش عطر،تیز یا نرم.
خسته از تصنع و مصنوع.
خسته از خالق و مخلوق
_چی؟
خسته هم واژه ی درستی نبود...
_______________________
حقیقتا ما تمدنی کهن داریم یا کهنه!
_حقیقتا میان حس مبهم بی وزنی را به دوش می کشم..
حقیقتا دلم چون گنجشکی در پنجه ی گربه جان می دهد..
گربه هم که باشی،لیبرال باید باشی..
حقیقتا نمی دانم می گویم را چه!
حقیقتا حقیقت چه بود،واقعیت چه؟
حقیقتا مثل تکرار از تکرار گریزان..
حقیقتا سوسو شاه چراغ راه است گویا،می دانی که..
_پر از غلت املایی و استلاحات نا به جا.
این ها که چیزی نیست..
تکرار حال ادم را می گیرد..
ما که نیستیم..
________
چه حسی دارد...
ماورا"
می نشیند به دل..
عجیب.
________
به نام خدایی موزیسین،اصلا این بار.
________
به نام ترس رمیدگی و تکینگی مطلق المطلق..
سلام بر تکینگی
سلام بر کارخانه ی اجر سازی!
سلام بر اجر ها!
سلام بر اجر ها!
_او فقط می نالد.
بدون نقطه.
می خوای منم یه داستان بگم؟ یه داستانی از انسان هایی به دنبال داستان
_ولی من هم خسته از خالق و مخلوقم دوست من