تو دستگیر میشی منم کشته میشم.
یه روز دکتر می شم و کار می کنم بعد یه مغازه پفک فروشی می زنم.یک میل عجیب و قوی.خیلی هم بزرگ.انقدری که هیچ توضیحی در کار نیست.یک جای خلوت یا وسط خیابان اصلا.دستم را روی شکمش گذاشتم.دست من و شکم او.پس چی!این ادبیات مسخره ی نر از این چیز ها ندارد برای تعریف،می دانم!.دست من و شکم او.اینجاست که می گویم:هستیِ تمام!.
تصور کن سایه ی درخت فقط برای ما بود.شاید ان طرف تر ها را اصلا نگاه نکردم یا توجه.عجیب نیست ولی هیچ چیز برای گفتن ندارم.یادت هست کدوم کتاب می گفتن حرفای دیوانه پوچ هست به خاطر خودش.یا نه...یادم رفت بیخیال.دست من و شکم او.صورتم را هم چسباندم.تصور کن حالا.یک کله ارام روی شکم.می دانی بعد چه شد؟نه معلوم است که نمی دانی.می دانی بعد چه شد؟نه معلوم است که نمی دانی.راستی می دانی بعد چه شد؟.
خیلی وقت می گذاشت و با من حرف می زد.واقعا با من حرف نمی زد.فقط با صدای بلند خودش را مورد خطاب قرار داده بود.نمی دانم.به دلش نشسته بودم با اینکه مرا زیاد هم دوست نداشت.حرف می زد و حرف می زد.حرف می زد حرف می زد.ان همه وقتی که با من حرف زد می توانست راحت برود و به او بگوید.نمی دانم.حرف واقعا بیهوده هست.حتی تمام واژه ها هم اگر در دستان تو جا گرفته باشند.اصلا بیهوده تر از ان که بتوان چیزی نوشت و قتی خود نوشتن هم همین داستان را به دوش کشیده.عجیب نیست.عجیب نیست فقط او هیچ وقت نتوانست از حرف زدن با خودش،خودش را کنار بکشد و برای یک بار هم که شده به او بگوید.عجیب نیست.ولی او این کار را نکرد..عجیب نیست.کاش می توانستم بگویم یا بگویم.خیلی راحت.چگونه؟عجیب نیست.ان قدر عجیب و غریب برای من خالی از انعکاس که عجیب نیست وقتی می گویم:"کاش" را باید مثل اخرین لیوان سوغاتی شکاند.
الان وقت خوابیدن نیست.وقت گرفتن دو رنگ در دست است.ابی و بنفش شاید.نه هر ابی و نه هر بنفش.می دانم منظورت چیست.هوا گرم است.من هم متوجه شده بودم.راستی بعد ها،خیلی بعد تر ها.ان موقع که جز پوسته ای چیزی نبود و دختری همیشه وجود داشت که از شرم...کدام شرم؟شرم از وجود خودش،همیشه در میان پرز های قالی به دنبال چیزی می گشت..می دانی بعد چه شد؟ او دستگیر شدم و من کشته شد.
هوا هنوز هم گرم بود.گرم بود هوا و شب می شد یا می بود.یادم باشد هم چه ساعتی قرار است همه چیز تغییر کند وقتی نتوانستم خیلی راحت همه چیز را بگویم.واقعا شدنی بود.ولی حداقل در تصورات واقعی.شدنی بود.گفتن را می گویم.اما خودت فکر کردی؟چگونه؟نمی شود.می دانم.همیشه یک نفر باید ماندنی باشد و فراموش که هیچوقت نمی شود.فراموش می کند،اما بعد از اینکه کفش های پاشنه بلند را پرت کرد و دمپایی های مادرش را پوشید رو به پسر عمو و خواهرش و دختر همسایه گفت:من از پسرا بدم میاد.ولی دوست داشتم پسر باشم.هنوز نقطه جمله را نبسته بود که گفتم:من هم از پسر ها بدم می اید.لبخند زد.خندید.بعد شروع کردند به بازی.بیاید خونه دیروقته!
.