خواب تنم را می کِشد به وجودِ تمام
جمعه, ۱۷ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۸ ب.ظ
خوابم نبرده می میرم. اب که نداریم. شام هم نخوردم. دیروقت رسیدم.قطار خیلی شلوغ بود. حتی ساعت هم نداشت. ساعتش پیر شده بود و گوشه ای خم شده بود. قطار تکان های صبح.
ساعت را با خودت داشته باشی یا نه اخرش زمان روی قدم ها می میرد. حرف از تپه ها زدی شازده.. تپه های پشت خانه و تمدن های دور تر از مورچهها، مادرنهادی حقیقتی که می توانست باشد و حالا باید چادر را بشورم.مامان گوش میدی! اینجا قضیه مردنیست.من تنهایی های قدم زدن یعنی آگاهی
۰۲/۰۹/۱۷
ساعت داشت