پنجره همینجا افتاد و درخت زیتون ساکت تر شد.
شنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۴ ق.ظ
خیلی الان اسمان فرق کرده با اینکه اجر در چشمانم ریختند ولی باز هم فرق می کرد. اصلا باید ببینی و تعریف کنی. الان دوست دارم بروم بیرون.نشستم نزدیک پنجره. صدای در ابر ها را کشته و دیروز مهم تر از همه چیز، من باید می گفتم.
سخت نگیر. نمیارزد. حرف های عامهپسند روی سقف جایش را می نویسد.پشتبامفرقداشت.من نزدیک شده بودم به هوا و اسمان و دختری هم نزدیکم بود که می خواست حرف بزند و دوست داشت بشنود و بگوید. می زد توی کله ای که کسی نمی دید و ویپش را هم از گردن در نمیآورد.گفت سیگار داری؟ دست کردم در کیف و بازی کردم و وینستون گلد درآوردم. اره نامرئی. وینستون گلد؟ خندیدن. من روی سقف دور بودم به تو شازده. ولی سلام فرستادم با یکی دو ابر روی زمین.
۰۲/۰۹/۱۸