ناپدید شدن و یک لمس.
ارام تر بنواز،عجله دارم.وقتی دبیرستان بودم تصادفا به یک اهنگ رسیدم.روز های افق داری بود.یعنی تپه ای.روز هایی که می زدم بیرون و می رفتم سمت تپه ها.همیشه انجا بودم.تنها و تنها ساخته.یک تنهای خوب.یک تنهای درست و حسابی شازده.همان موقع ها هم بود که یک نیکون ال بیست و سه گیر اورده بودم.از خانه عمه اینا.اولین مجموعه تابشی که چاپ کردم با ان بود.با یک درخت دوست شدم.خیلی این حرف ها و این دوستی زر می زند باشد.ولی نه شازده.با یک درخت دوست شدم.خیلی وقت است سمتش نرفته ام.یک درخت که دوست ما بود.دوست من.
چگونه می خواهی انتخاب کنی؟اصلا مگر تو از ان اسپینوزیست ها نبودی خوشکل پسر؟اما چه چیزی فراتر از تصادف.چه چیزی؟این تن مهمان تو این باد که می گویی می داند کجا می نشیند برای من.همان روز ها در تپه ها بود که می دانستم..می دانستم کسی باید باشد.کسی نسازی یک وقت.کسی را بپذیر.کسی بخواند تو را.ارام تر بگو عجله دارم.ارام تر بمیر،می خواهم دستت را بکنم.من را داشته باش.تجزیه مهمانت کنم؟ اره که نه.این یکی درباره ی دریا نیست. درباره ی خودت است. خودت که وقتی هنوز نشنیده بودمت هم آنجا بودی و فکر نکن که حقیقت ندارد. من میفهمم. من متوجه شدم.یقین روی خودم کشیدم که واقعیت همین است و حقیقتی در کار نیست.
حالا تکلیف این دوست داشتن چه می شود؟کجا بخوانیمش؟این حقیقت را می گویم؟ها شازده؟هنوز نزدیک منی؟دیدمت.سلام.وقتی روی تپه ها بودم تو کجا می توانستی باشی؟اصلا می دانی تپه ها کجا رفته اند.تپه های زمینی و زندگی به زندگی مرگ زیر قدم های من خشکیده و تازه.من را می گویم که در دست تو می مانم و تو را که حقیقت می خواهی بشوی.بشویم؟کدام تو؟کدام شازده گس ابری؟
خب جناب! چه حسی دارد بودن؟ برای غریبه ای بودن؟به تو نبودن؟اصلا این تو و من را پرت می دهم برود مثل خودم.خیلی وقت است که رفتم.می دانی رفته ی روزگار چیست؟نگاه به این اینه که مرا دارد.بخندم تا گریه کنی یا بمیرم تا برقصی؟جدی بلدم چند اهنگ بخوانم.ولی کدام ساز را دوست داشتی؟اها یادم امد.همان.راستی خوب شد رفتم و تپه ها را به تابشی گرفتم.بهرحال تو ناپدید نمیشوی. اره؟ همین است؟بله همین است. سوال های زیادی اند میدانم. خسته میشود ادم.ان موقع ها که ان اهنگ را گوشی می دادم فکر کردم که می شود.فکر کردم که می شود.حالا چی؟حالا که بیشتر شازده.حالا که گس تر.بازنده به خودم جواب نیست.فقط بنفش.
ارام تر بیا می خواهم به ما داشته باشم تو را.بیست و دو سالم که شده بود.همان روز ها.دوربینم را گرفتند.مخفی شده بود.می گفتند گندش را در اورده ای.رفته بودی جای بلندی.خیلی بلند.خیلی بلند.بلند مثل یک اغوش نرسیده به تن.بلند مثل چند داده و عدد.دنباله و سری خلاصه.حالا یادم نیست تو کجا می خواستی بیایی؟حالا تو را یادم رفته.می دانی که همیشه شوخی می کنم با تو.تو عرضه نداری که از یادم بروی.مثل خودم بی عرضه تر از حرف هایی هستی که رویت می زنند. مثل گریه ای که بر کلمه ای بیافتد و ان را در خودش حل کند ناپدید میشوی. حالم را بهم میزنی ناپدید شدن.خدای من هی شازده،هنوز به من اعتقاد داری؟ چقدر حرفت را میزنم. چقدر خودت را به من ساختی؟چقدر از من بدت می اید.یک بازه بده.یک ساعت.یک زمان.من اندازه تمام اشغالای دنیا دوستت دارم.