.

آخرین مطالب

مرا برای خودت داشته باش.

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۴ ب.ظ

بعد شنیدم:حالا که میگذاری و میروی، به تو می روم.دیگر انقدر پنهان نباش.حالم را می گیری.بیشتر دورم می کنی.از اینجا به بعدش به عهده ی تو است. تکلیف دست‌هایت دیگر روشن است و شکی درش نیست. دست‌هایت را بردم به حفره ای دور در خود. همانجا که پروانه می‌رقصد،می دانم کجا.شکمت. دست ها با نفس های شبنمی‌ام، ریشه دواند. مادرم گفت وقتی به دنیا امدم یک هفته ی تمام باران امد. دوباره متولد شدم تا بر دست هایت باران کافی ببارد.به من همانیده شدی.عجیب است واقعا.برای تو شاید.من عجیب خوبی از تو ساختم.انتخاب کردم. عجیب زیباست نرمیدگی سیمای سبز و بنفش ها. زیبا کلمه ای ساده‌ است.یک کلمه.تو کجا می حواهی دور بشوی؟از درون من.تو باید تو باشی.انقدر مرا نباش.خودم را مجبور می کنم نخواهمت چون شاید که نه،یقین خودم از خودم بیزارم و نمی خواهم تو را... اصلا حوصله تیمار گیاهان را ندارم. رز نگرفته ام و یا نداده‌ام. اما بیخیال این چیزها.می توانم بدون اینه هم بگویم دوستت دارم.چرا همیشه انقدر راحت می گویم؟چرا باید فرق داشته باشد.من دوست نداشتم گس باشم. هرکس که نداند من که خوب می‌دانم حرف زدن از خودم چه نفرت انگیز است.ولی تو،تو.تو بیا مرا بکن و ببر.به گمانم گرگ و میش رگ‌ها افتاب می‌خواست اما من پرتویی دارچینی داشتم.من تو را داشتم. چای را برداشتم و نشستم کنار دست‌ها. تابیدم و تابیدم.ای یگانه تابش گس.ای دو گانه تابش گس تر ای.. انچنان تابیدم گویی ترانه ای واپسین است. خواهم تابید. دوباره و دوباره.بیا.بیا و پنهان نمان.بیا به من.می ایم. هر سیاره ای را بگویی رفتم، نمی‌دانستند چقدر به اب نیاز دارد. پس برگشتم و به دست‌ها گفتم که بساز. سینه‌ی ابری خود را باز کردم.سینه هایم را بریدم.گفتم شاید نیازت شود. نا کوک‌ شدم و رشد کردی. گس می‌رسد عزیز ترین من. هزارتوی گیسو هایم قفل کرده ام تا مبدا باغچه‌ات از طاقچه در آن بیافتد و بشکند. بهار می‌رسد. از دور شبیه بابونه ای هستی که لای اسفالت در امده است. کجای من اسفالت‌گونه بود نمیدانم نمیدانم نمیدانم. فراموشش کن. دست‌ها شکوفه هم می‌دادند. اگر باد خشمش بگیرد، دست ها را با طنابی به خود میبندم. دستی نیست که به این باد ها بلرزد. شب می‌شد. به ستاره و قالی قرمز مادربزرگ اغشته اش می‌کنم تا مبتلای سرما، زرد نشود. گاهی اگر می‌گفت، برایش زر می‌زدم زیرا گیاهان موسیقی دوست دارند. خلوت.. بله خلوت هم دارد. همان وقت هایی که می‌روم و مشغول مردن میشوم خلوت میکند. فاصله ایست حبابی و قدم های من شیشه ای. فاصله ای که باید بشکند.نه به من وتو،پاسخ ما می شود و بس.راست است و راست چپ.بیا و مرا داشته باش.رو شو و زر بزن.مرا داشته باش و پیام بده.سلام دوستت دارم حالا بمیر.بر می‌گشتم از مرگ خود، مثل قافیه هایی جامانده، تا دست‌ها را آب دهم. دست‌های من. جاودانه های هرگز و همیشگی. چرا که بهار هر سال می‌آید. هر سال و با علاقه ای که زیر پیرهن خود دارد(از زمستان قاپیده)، می‌آید. مگر آنکه اخرالزمان باشد. بیخیال اصلا. این منسجم بازیا به ما نیومده.چرا..خوب امده عزیز.فقط من نیستم.سعی کن مرا ببینی.من که می شناسمت خنگول.متاسفم.ببخشید.باید جایی خاک شوم.یکدیگر را می بینیم و بیشتر زر خواهیم زد.

۰۲/۱۱/۰۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی