درخت افتاده روی اب
هوا بهتر از این نمیشود باید اینجا بودی و میدیدی.امروز بیدار شدم هفت تا لیوان چایی نخورده،رفتم. خانه درخت بزرگی داشت،خانه باغچه ی بزرگی داشت.خانه زیتون دارد و نخل و توت و لیمو و پرتقال و انجیر و سبزی و الوورا.نه،ندارد.دیگر ندارد.حالا زیتون مانده به تلخی من.بیا بکن و مرا پرت کن.مثل همان موقع که فهمیدی زیتون تلخ است و پرتش دادی ان طرف.ان طرف ها.تو انقدر بزرگ..نه،انقدر شکسته اینه به من هستی که اگر بگویم کل حیاط را در اغوش میگرفتی دروغ نگفته ام،مثل من،نه؟ حالا بعد از چهار هفته امدم. قطع شده ام. همانقدر ساکت. حالا خالی و مرده به اندوه، به راستی تن بر زمین انداخته.یک دوربین کوچولوی قرمز کانن دارم که هیچوقت چیزی را با ان ثبت نکرده ام.حالا تصمیم گرفته ام بیشتر بتابم.برایت عکس می فرستم.برایت می فرستم.برایم بفرستی ها عکس هایی که با ان قرمزک میگیری.راستی اسم هم گذاشته ای برایش؟او مرا در خود دارد،تا دلت بخواهد. شاید شش ساله بودم یا سی و دو. همین حدودها. تصویری که در آن با لباس تور سفیدی دست به سینه نشسته، پشت پلکها آبی، اخم کرده و لب و لوچه ام جوری آویزان است که انگار ارث پدرم را خوردند.رفتم روی خودم که انگار خرابه ای باقی مانده از یک دل است.مثل درخت ماندی و مثل درخت می مانم و مانده ای.همان درخت که گفتی،درست است.من بودم.امدی،نه؟ترسو نباش احمق.مثل ادم بیا و زر بزن.باید بگویم افرین!افرین!تحت تاثیر ثرار گرفتم شازده.واقعا افرین برای تو.مثل جنوب می مانی مثل تپه و هرچه که نمی شود نوشت.داشتم با خودم حرف می زدم.نه حرف نمی زدم.ارشیو را نظم می دادم که بروم چاپ کنم.عکس های ارشیو کوچک اند و من می خواهم زود تر چاپشان کنم.غیر ارشیو من من دیگر هم زیاد هست تا دلت بخواهد.راستی عکس که گرفتی چاپ کن.کوچک.من نشانت می دهم.سعی می کنم نشانت دهم.راستی،تو بهتر از این نمیشود باید اینجا باشی و ببینی.
خرابه ای باقی مانده از یک دل