تا حالا اینه نخریدم
نگاه کردم و دیدم حالم گرفته.شروع کردم کمد را مرتب کردم.مرتب و مرتب.شال زدم به سر کیف به دوش و رفتم.نرفتم.برگشتم.حوصله نداشتم.اصلا یک سگ بیحوصله هستم.از ان سگ های سمت گندم ها.به خودم امدم دیدم چادر روی خودم گذاشته بودم و کمی خواب.رفتم سمت چرخ،کمی خیاطی لازم شدم.رفتم یکی از همکلاسی ها در دانشگاه مرا دید.بعد از چند سال.تقریبا سی را رد کرده بودم.شاید هم بیست.سلام احوال پرسی و فرمالیته بازی.این داستان ها را باید پاره کنی.من اگر واقعا خوشحال باشم از دیدن یک سگی مثل خودم او را بغل می کنم.بعد گفتم اشتباه گرفتید.من فاطمه هستم.به خوذم که امدم متوجه شدم تا حالا اینه نخریده بودم و از اول خانه اینه داشته.بعد رفتم سمت اواز های زن بی اجازه:دلم نارنج می خواهد و فکر می کنم ای کاش اتاقم یک پنجره بیشتر داشت.زندگی شاعر برای من نیست.من پنجره هم نداشتم.البته بهتر خانه رضا اینا بود.پنجره ی ان ها رو به روی ساختمان خدا طبقه بود و حالم را می گرفت.جز وینستون چیزی لب ان نبود.ولی خب،بهتر است بخوابم.