.

آخرین مطالب

تکرار،کندن پوست برای ابیاری.

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۳۷ ق.ظ

پشت خانه را که مستقیم می گرفتی می رسیدی به گندم ها.بعد از ان می شد راه اهن.قطار به قطار زمان.جلوی خانه را تا وقتی که از خیابان ها خارج شوی،می خورد به تپه ها.تپه ها قدیمی ترین بخش داستان است.جایی که با یک نفر مواجه شدم و می گفت مرگی در کار نیست.این یک انتقال است از سطحی به سطحی دیگر.می گفت همین جا با کسان زیادی کم و بیش در تعامل هستم.از شاهی که اینجا بوده و بچه های کوچکی که بازی می کردند.می گفت زیر پای تو هفت لایه تمدن است.واقعا باید چیکار کنم؟خیلی هنر کرده باشم بروم قدمی بزنم انجا و یک شانی بگیرم و یا هرچی.حتی یادم نیست اخرین بار کی سمت تپه ها رفته ام.این مسخره نیست،مستهجن است!بعد دنبال سطل زباله می گردد در خیابان.کجا؟چرا انقدر دور؟بیا همین جا نزدیک من شو.

حتی مبتذل از تر نرفتن به ان طرف می شود نرفتن به این طرف.حتی سمت زمین های کشاورزی پشت خانه هم نمی روم.قبلا تا راه اهن می رفتیم و برمی گشتیم.حالا چی؟حالا چند مرتبه می خواهی بگویی اره حالم به هم می خورد از خودم؟دیگر فایده ندارد.چرا نمی روم؟واقعا برایم سوالی نمانده.شاید همه چیز ربط دارد به خاموش بودن اتاق و این بسته شدن به تخت.شاید سرطان شکل های دیگری هم برای کشیدن دارد و این یک شاید تکراری نیست،خیلی تکراری ست.ولی حالا که فکر می کنم می بینم اره شازده بد گند زدی به همه چیز.یک خرابکاری هم نمی شود اسمش را گذاشت.یک نابودی ممتدی چیزی.شاید.حالا که بیدار تر می زنم از دیروز و چشم هایم بیشتر سوز میزند با خودم می گویم که نه و به خودم می گویم گورت را گم کن اشغال.

خلاصه ی حرف هایش دوست داشتن خود بود و از ان کتاب ها می گفت که روی پروفایل هم می دیدی.من به دنبال محو شدن یا حداکثر کاشتن مرگ خودم به خرابه ای بودم و حالا باید این داستان ها را هم گوش دهم.اصلا به درک.من نمی خواهم قوی باشم.همین ضعیف بودن برای من کافی ست.اصلا راه دیگری مگر هست احمق.بروید پای همین کتاب ها و پادکست ها بهتر است.هرروز صبح پاشو بگو امروز موفق می شوم و من پر از نیروی و انرژی مثبتم.به من هیچ ربطی ندارد برچسبک! فقط گاله را ببندید و این داستان ها را مهمان خودتان کنید.اینجا نشسته ام و فروپاشی یکی دو قدم ان طرف تر می خواهد مرا در اغوش بگیرد.من هم که پذیرا و مهربان.بهترین کاری که می تونی کنی اینه که بیشتر در تعامل باشیم.گفتم می خواهم بروم.حوصله ندارم.علاقه ای هم به این حرف ها ندارد.ترجیح می دهم خودم را گول بزنم تا فکر کنم اره لبخند و لبخند!تلاش و تعامل و سلف لاو.باشد جناب دولینگو!.کجا بودم که بروم؟من هنوز خوابم.لطفا بیدارم نکنید.بیدار شو باید بروی دنبال.....من خوابم بیخیال شو.امروز دیدم واقعا زمانم تمام شده.تجزیه شدن زود تر کارش را شروع کرده.زیر چشم های رنگی رفته بود که نگو.سوزی می امد و می نشست روی چهره که گفتن ندارد و چشم هایم را که گفته بودم خشک شدنشان قشنگ تر از همیشه شده.ولی این داستان ها خیلی حال ادم را می گیرد.نمیری ؟زنگ دوم مسابقه دارن".گفتم نمی روم.فعلا درگیر خاک کردن خودم در جایی دیگرم.به خودت امدی و دیدی بد خراب کردی.هیچ کاری نکردی.یک ضرر خالص. یک رفته.من خوشحالم.لبخند می زنم و گریه هم می کنم و محو هم می شوم چون خودم را می شناسم.یک اشغال همیشه

۰۲/۱۲/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی