میان تمام کتاب هایت.
بعضی وقت ها به خودت نمی گیری.حالا هر دلیلی که دوست داری انتخاب کن.من نمی خواهم اینجا حرفی را تمام کنم یا حداقل این جا ها.شاید اگر نزدیک تر بشوی متوجه بعضی رفتار هایم بشوی،بعضی رفتار هایم بشوم.با خودم صحبت می کنم.خب.همین است که هست تر از همیشه.می توانی گوش دهی،بشنوی.جایی میان فکر هایی ارام.میان قدم هایی ارام تر.اسمان و ابر هایی زیبا.زیبا؟یک کلمه ای که نمی تواند تعریف کند.یک کلمه.بعضی وقت ها به خودت نمی گیری و تمام می شود.حالا همین جا و یا دور تر.یک درخت پلاستیکی در خانه ی همسایه بود.نزدیک به پنجره.می دانی به چی خیره بود؟بله به کلیشه.به تمام کتاب هایت و به کسی مثل راز،خالی از جادو؟.به باغچه.به باغچه ی بزرگ خانه ی همسایه.جایی که نمی روی؟پس بمان و گوش نکن.فکر می کنم...یعنی فکر کردم که بعضی وقت ها به خودت نمی گیری.اصلا این یعنی چی.حالا که می خواهی کتابی بخوانی حداقل خودت بخوان.من گوش می دهم.سلام.بعضی وقت ها عجیب می شوید.می شود نگاهم کنید.نگاه کن.نگاهم کن.یک اتاق پر از کتاب.یک خانه پر از کتاب.یک کمد.طبقه ی دوم یک کمد مرتب.پر از کتاب.یک دم نور را می توانم نشانت دهم.برایت بخوانم.اگر بخواهی..قطعا می خواهی.چرا نخواهی.اصلا هرچه می پرسم جوابش را می دانم.به همین خاطر است که می پرسم.یک دم نور و ما،یک انعکاس؟یک دم نور مگر عکس نبود؟زر می زنم.خواستم بنویسم.خواستم حرف بزنم.زنگ زدم این و ان.کسی نبود.البته بهتر.اگر می رفتم مثل همیشه یک سرطان ساکت می ماندم و فقط می شنیدم.شنوا.یک شنوای خالی.در نهایت امشب شب است و همین.