میتوانی تصورش کنی؟
يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۱۰ ب.ظ
من هم هستم.راستش خاطره ها انطور که شروع می شوند پیش نمی روند.در مورد پایان هم همین است.چون پایانی ندارند.فقط جایی رها می شوند.همین کافی است برای من.گفتم بنویسم و بخوانم و تعریف کنم.گفتم که مرا بخوانی و یا گوش دهی.می خواستم نگاه کنم.حالا هم زر می زنم.راز ها را به راحتی به خواب می بری.در دستت می گذاری.بگو چرا؟چرا؟تو اینجا بودی و چیزی نخواندم.اگر.هروقت.فکر کردی می شود کاری برای زمان کرد.یا ساعت از کار افتاد و برای همیشه در فکر هایت جاودان شدی.یا چه می دانم پشت به خیابان های قدیمی دنبال پنجره ای بودی که می شد حدس زد در ان جا پر از کتاب های خوانده شده است...حتما بگو.بگو پیداست.من هم سیاه و سفیدم.
۰۳/۰۱/۱۹
خیلی زیبا!