.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

نگاه به اونا که داشتن پیاده روی می کردن.خیلی احمقی.این فقط کار یه احمقه.وقتی خواست از ماشین پیاده شود گفتم روز خوبی داشته باشی.یک خنده از ان ها که می دانم یعنی چی مهمانم کرد و رفتم.در مسیر برگشت افتاب می زند بیخ گوشت.شهر خلوت بود،مدارس تعطیل از دم.حالا که فکر می کنی می توانی کاری کنی جا می زنی.چند تا از خودت فرار می کنی؟چند و چند؟با خودت ر و ر ا ست باش.دروغ نگو.نترس.نگاهش کردم و دوباره گفتم می ترسم.دست چپم سر می شود.خون نمی رسد.حالم می رود و می اید.فکر می کنم که می شود.می بازم.جا می زنم.بس می کنیم.تمامش کن.تمامم کن.ادامه بده.ببخشید.چرا انقدر میگی ببخشید.این کار ادمای ضعیفه خب ضعیف نباش.من چی کنم.زر نزن.بزن به چاک کاکاسیا.سلام صبح بخیر.واقعا خانه ساکت شد.شاید باید بروم.قطعا حق با مادرت بود،نه؟

۲ نظر ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۷

با اینکه حالم این طرف و ان طرف شده

۲ نظر ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۰۹

حتی وقتی بخوری به پیسی. یا ساییدی به الک و این داستان ها باز هم کشی را پیدا می کنی و یا مهم تر از پیدا کردن باید بسازی برای خودت. شاید هم خب مثل همیشه درست نیست و بهتر که بهتر گوش ندهی. ولی اگر کسی را ساختی برای خودت لطفا زیاد محبت کن و از خودت بگذر. باقی‌ش دیگر تعریفی نیست. من که اینطور نوشتم. ولی خب من همیشه مسخره شدم. من همیشه یک مادربزرگ بودم در سگ پیس سرما شاید. شاید یک بستنی گرفتم و صندلی را بردم گذاشتم روی سقف.خیره باختم و به تن ها فکر کردم. وقتی می رسم اتاق می بینم روی تختخ نوشته شاید این جمعه بیایید شاید. با ماژیکی که پاک نمی شود. 

۰ نظر ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۴:۰۳

شاید سال برسد

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۳۷

ساعت هفت گفتم می خواهم بخوابم. رفتم هم.ولی خب. حالا نگاهم می رود و می اید. نفس کشیدن هم سخت شده. سرما افتاده روی تن‌م. یک روز بعد از حمام رفتم بیرون و ان هم کجا؟!؟ یک جای سرد. یک جای سرد تر. حالا بدنم می گوید جرعت داری وایسا. این به کنار از هشتاد کیلومتر هم که بگذریم اموزش و دم و دستگاه دانشگاه جفت سرویس بهداشتی، یعنی بوی گندش حال ادم را می گیرد. حساب کن چقدر ادم مشغول کار هستند در ان بخش. همه در ها هم بسته. پر از پنجره ولی باز هم.. گندش بزنند. گذرم خورد که باید می خورد و این همه ماندم گفتند کار ما نیست:برو پیش مدیر گروه. وقت بدهید.وقت بدهید. نمی توانم پول ان ترم نرفته را هم بکوبانم روی تنم. بس کنید. بس کن خودت. برگشتم. ببخشید مامان.

دلم از زندان سکندر گرفت. خب بعدش چی شد؟ بابا می گغت نگاش کن اگر وسط درگیری ها نبود وضعش بهتر بود. بعد مامانش گفت حالا ما که نبود چی از اب دراومد. گفت ما که تسلیمیم.باختیم و اب برد هرچه بود به اون. یعنی چی؟ اون که باید بگیره می گیره. ببخشید. حالت چند تا از خودت به هم می خورد؟چند تا؟ چرا وحشی می شوی.بیا راحت بمیر یا حداقل بخواب. 

۱ نظر ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۱۲

حالم بد است.پوستم چرب شده.این یک هشدار است.تماس بی پاسخ از خاله و حامد.خاله امده خانه مان.چیپس و این ها اورد.به حامد زنگ نزده ام.هنوز نفس هایم می بازند.سردم شده.زیر پتو بودم.معجره می خواهی بی صفت تا بکنی از این؟

۰ نظر ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۴۷

نگاه نکردم. نزدیک بود. خسته شدم. پاهایم می لرزید. حالا دستم. به خودت می خندی. می بندی. گریه هم کنار گذاشته ای. فکر کردی بزرگ تر شدن جواب ملموسی می شود؟

اینطور نبود. اینطور نیست. متاسفم. برای خودم. برای خودم. ببخشید. احساس شرم؟ جدی؟ بعد انقدر خندیدم که نفسم گرفت. حالا نمی خوابم. جان ندارم. چشم هایم خمار و کمرم گرفته. کلا بدنم درد می کند. انگشتم دیروز سوخت. زیاد نه. امروز باید بروم. شاید یک‌روز به خودت بروی. یک روز وقت داشته باش. 

۱ نظر ۰۸ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۷

سلام من امروز صبح زود به طبیعت شروع شدم، کارم را کردم. تناسخ را ادامه و داستان را شروع. امروز صبح من به هرچه باد بود خودم را بستم. امروز صبح از روی پل کاخ های کر.امروز یخ کشیدم، گوش های سوت و تپه های سبز. امروز به جاده ها بستم. امروز بستم! تمامم کن.

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۵۴

به خودم می بازم

۴ نظر ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۲

یا ادیسه کوبریک هستی یا سولاریس.گفت که خیر امور وسطشونه.زهی خیال خام.خندید و رفت.گفتم سخت نگیر.گوشت بخور وحشی بشی جون بگیری.شدی یه سگ مرتاض.حالا این روز ها نه فکر می کنی نه می بینی.اما اگر به روی خودت بیایی و ببینی حساب دستت میاد.ولی خب چیکار باید کنی؟راستی چی شد؟وضعیتت چطوره؟چیکار خواستی کنی؟یادم رفت.ولی امروز خورشیدو هنوز ندیدم.جدی؟اره از هفت زدم بیرون.هنوز سرماش نه اینطرفی میزنه و نه اون سمتی!حالتو پس گرفته،پس.اگر بگم می خوام بخوابم باور می کنی؟

سینمای متعهد

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۲۲