نگاه به اونا که داشتن پیاده روی می کردن.خیلی احمقی.این فقط کار یه احمقه.وقتی خواست از ماشین پیاده شود گفتم روز خوبی داشته باشی.یک خنده از ان ها که می دانم یعنی چی مهمانم کرد و رفتم.در مسیر برگشت افتاب می زند بیخ گوشت.شهر خلوت بود،مدارس تعطیل از دم.حالا که فکر می کنی می توانی کاری کنی جا می زنی.چند تا از خودت فرار می کنی؟چند و چند؟با خودت ر و ر ا ست باش.دروغ نگو.نترس.نگاهش کردم و دوباره گفتم می ترسم.دست چپم سر می شود.خون نمی رسد.حالم می رود و می اید.فکر می کنم که می شود.می بازم.جا می زنم.بس می کنیم.تمامش کن.تمامم کن.ادامه بده.ببخشید.چرا انقدر میگی ببخشید.این کار ادمای ضعیفه خب ضعیف نباش.من چی کنم.زر نزن.بزن به چاک کاکاسیا.سلام صبح بخیر.واقعا خانه ساکت شد.شاید باید بروم.قطعا حق با مادرت بود،نه؟