.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

یک ادم دور

۰ نظر ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۹

بدنم تمام شده.شکر مرا بسته.اگر مرا ببنی حتما حالت بد می شود.یاد خودم می افتم.می افتم.صدای کشیدن اهن روی دیوار.همه چیز فرق کرده.الان کجا باید باشم؟تنها چیزی که هست فکر کنم ماندن به خودمان می شود.می خواهم زیاد ادامه نیابد.فقط لطفا دریاب.اگر دقت کرده باشی واقعا می خواهم محو شوم.ارام.پیوسته.تند و اتشین.چیزی که هست را می توان انتخاب کرد.اما انتخاب حرف چرندی می زند.پس تنها از من بپذیر که قرار است دود شوم و بروم.می دونی کاغذ بالکی چی هست؟الان می روم.بعضی وقت ها بیشتر گوش می دهم.یک حرف هایی که محو می شود.شاید این روز ها به خودت امدی.نگه دار.نگه دارم.بیا.به من بروم.کمتر می می مانم.کمتر می شوم.خلاصه و کوچک و کنار.شنیده شده.یک کیف و چند قدم.شاید سخت باشد ولی دوست دارم کتاب عکس با کاغذ بالکی بسازم.راستی خیلی وقت است پیراهن برعکس نپوشیده ام.دوباره شروع می کنم.این روز ها.ان طرف و این طرف.خب امروز شاید بیشتر بشود و من هم چشم ببندم.

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۱۵

از هرکس بدت بیاید من

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۱۶

حالا چی؟ اومد ازم پرسید اینا یعنی جی؟ کمی گفتم و رفتم. گفتم سلام خسته نباشید. شروع کردم به صحبت. خلاصه که یک چاپگر رنگی می خوام. اینطور که معلوم شد فعلا طول می کشد. رفتم سمت استوک ها. به نتیجه نرسیدم. نشد. رفتم تا کتابفروشی تا پول برگه های خواهرم را پرداخت کنم. ظاهرا ان روز که رفته بود سیستم خراب بود و این حرف ها. گفتم چاپگر تو درست نشد؟ گفت نه. چیکار کنم؟ گفتم نمی روی سمت رود این روزها؟ امدم بیرون. شاید سمت موزه شاید آنطرف تر. یادم نیست. ولی خانه نبودم. دور بودم.می خواستم بگویم سلام تو هم مرا می بینی؟ 

۰ نظر ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۱۵

گفت این کتاب ها در مقابل توانایی مغز انسان هیچ است. ولی بعضی ها سمت دیگری می روند. با من بود. البته ببین خیلی خوب است که تو سوادش را داشته باشی حالا شغلت سفیدکاری‌ست،اما یک ادم باسوادی.حالا چطور؟ مسئله چی بود؟ این سفید کاری هم کار من نیست. یک گل‌فروشی شاید سهم تو بشود.باز حرف زدی! باید بروم سمت موزه های دیگر. یا این موسسه های فرهنگی کوفتی. با بچه ها هم کارم خوب است. قبلا مهد کودک هم بودم.دوست دارم بروم سمت بچه های خاص تر. اون زنه قرار نبود تو رو ببره اونجا کار کنی؟ با بچه های اوتیسم؟ خبری نیست. همیشه مادرت تو فکر کار های بزرگ بود. تمام رویا هایی که تو توی اونا بودی می دونی که چطور بودن، نه؟ بهتر است فراموش کنی. برای همیشه. به همیشه ی من. حوصله شنیدن را ندارم و اما شنوا هستم.من تا حالا جز موزه جایی کار نکردم. سابقه کار در هیچ جا رو ندارم. توی موزه راهنما بودم. کارم هم خوب بود.حداقل منو به عنوان کارآموز بپذیرید. 

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۲۳

شاید جواب بود. یکی از همین جواب ها که دیگر راحت می شوی و تمام. باید خیلی چیز ها را در ذهن می گذاشتی، مثل این پاکت های بسته. اینطور وضعیت حداقل تر بود. حالا شاید فرق کنی و شاید یک شاید دیگر. چیزی که هست، شاید اگر همه چیز در ذهن باقی می ماند بهتر بود. 

۱ نظر ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۶

من ادم ساقه طلایی بودم

۰ نظر ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۳۰

بهتر است

۱ نظر ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۰