گفتم نهایت بتوانم یک اهنگ بخوانم.
گفتم نهایت بتوانم یک اهنگ بخوانم.
کسی که لای ملحفه در خواب و بیداری مثل سنگی غلت میخورد.دوست داشتن مثل موهای شلخته. خیلی شلخته.من زمانباز هستم.زمزمه هایت به گربهی سیاهی میماند که روی دیوار نشسته و با نگاهی خیره به جان ادم نفوذ میکند. نیازم میشوی. دو کلمه ساده. تن و تن. تضاد برود که برنگردد.حالا فقط ما مانده ایم. میگفت باید جوری لمس کنی که انگار هیچ چیز جلوی دستت را از مدام پایین رفتن نمیگرد. رگ و پی کلید و صدا را میشکافد و به عمقی از احساس فرو میرود. این مشابه کاریست که با من کردی. سرمای نوک انگشتان، صدای آمدن فصلی دیگر است. چمن از افتاب. زمانی نقش بسته بر پشت بام. زمان نداری. زمان تو ماندن است. به صحافی بردمت.صحافی دوست دارم.رنگ هایت را مثل ریشه ی درختی پیر تر از چای یخ کرده، کنار هم گذاشتند.دیدم شازده!در دستان من گذاشتند. تو را.چه در اغوش؟محو می شوم مثل طرواتی که بر سینه ام میگذاری. گمان میکنم زمان داری.زمان تو،ماندن.
تنم.ابری را متراکم کردم تا سر در طبقه هفتم داشته باشم و صدایش را نشنوم. سر در اسمان ها دارد و فلان و بهمان. بعد تصویری دیدم. سپیده دم از شب سیاه دیوانه تر است. ثانیه های اول خود را راک میکند. فریاد میزند. جایی میان ابی و نارنجی ها، سفیدی وحشیانه ای دندان هایش را در پوست فرو میکند. ستاره ها انگار که پایان ضیافتشان باشد، مست و ویران بر تن یکدیگر میافتند. یکیشان افتاد؛ اما نه بر تن دیگری. فوتون ها امواج را مثل چاقو پرت میکنند. گنجشک ها برای همین است که جیغ سر میدهند. در کادر دستانم نور بر پتوس و پتوس بر نور بود. اخر نفهمیدم کدام. اخر نگفتی کدام؟ همیشه چیزی بیش از چیز دیگر جاری تر است؟ شیفته تر شاید؟
تا چشم منعکس میکرد، سوال ها مثل بخار روی شیشه ی سرم می نشستند. چرا ها اجتناب ناپذیرند. تنها چنار بود که بی چرا بود. خیال وسوسه کننده ای سرو کله اش پیدا میشد. روی شیشه ی سرم نقاشی میکرد. حتی رنگشان میزد. میتوانی حدس بزنی کدام رنگ؟ خوش داشتم که با چرخش ها و تکان ها با زمین هم راستا شوم. ریسمانی سفت شوم که به طبیعت و تخلخل رنگ نبازد. کمتر خالی باشد. چطور بگویم... چیزی داشته باشم، چیزی مثل بوی سیگار پیرمرد همسایه که از حیاطشان در محیط پراکنده میشد و مدام گسترده تر میگشت. سعی کردم قدم هایم را بردارم. یک پا و بعد پای دیگر. هرجا برقصی کوچه میشود. این همان منبسط شدن جهان است. شتاب گرفتن و دور شدن. ساختن فضاهایی نامتناهی و ژرف. زیر سقف چراخ های خیابان، درست مثل یک پتوس، دو پتوس یا اصلا گل کاغذی. برقص تا طی کنیم این کوچه ها. کوچه هایی که نساختیم و نمیسازیم هیچگاه. خسته که شوی به بن بستی میرسیم که پاسخ است. پاسخ، شناخت و دیگر چیزهای آشنا همواره بن بست اند. شاید به جای چنار بگویم زیتون.
گفتم زر نزن جیگر!من اشتباه بودم.یک اشتباهی که از ان رنگ می بازند.دست می کشند،یک ادامه ی زیاد.نگو که نگو.حالا دیگر اشتباه تر از قبل شده ام.فردا می روم بیرون.فردا حتما می روم بیرون.این سرما بستنی اش کم است.فردا می روم.چند تا مداد بگیرم.تمام درس هایم را افتاده ام.تمامشان را.حتی ان هایی که نداشته ام.تمام درس هایی که باید بودند.تمام تنم. درد نمی کند.رنج می کشد.مادرم صدایم می کند.باید بروم.باید بروم.رفتم.قضیه همین است.من می روم به جهنم.تو نرو شازده!
خلاصه که می ترسم.
اینه شدی؟بودم.مقدمه ی یک کتاب را بردار و پرت کن. من را بگیر و پرت کن.غم نیست. جمع هایم را زده ام.ساعت ها را، جریانها و تو... زر شنیدن که اش کشک خالته. بخوری پاته. نخوری پرتقال تو کله. واقعیت محض این است که اگر از دستم بر می امد تمام من ها را حذف میکردم تا فقط تو بماند. تو که بله ولی خب باز هم تو و کلا برای هر چیز دیگر در دنیا صدق میکند. رفتم بنفشی به موهایم وصل کردم. گفتم حالا که قرار است به جای تابش، بارش باشد، یادم نرود. گفتم یادم نرود.یادت نروم.خب امده ام که بشکنم.احمق تر از این می شوی،اره.گم شو بچه خوشکل!