.

آخرین مطالب

۳۷۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

اما حالا دیگر ضعیف بودم. نه اینکه قبلا نه. قبلا هم همین طور.

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۲ ، ۰۱:۲۷

حالا هوا خیلی بهتر شده.

۰ نظر ۲۰ آبان ۰۲ ، ۱۸:۴۵

فقط ارام می خواستم بدوم.کمی هم دویدم.تا اینجای کار هم که خوب بود.البته به قول حضرات برای من همیشه همه چیز خوب بوده.حتی وقتی خانواده را از دست دادم.نه! این جدی متفاوت تر از قبل بود.یا حداقل الان.ولی دوست داشتم کمی بدوم و بعد هم مثل تکرار های قبلی زیر یک درخت بشینم و گذر ابر ببینم.معلم امد نگاهم کرد.خیره شده بود ولی نه انطور که فکر می کنی.کمی هم می خندید و می گفت:همه ی این بچه ها مغزهاشون ابریه.ولی تو از همه ابری تره.هنوز صدا که فاکتور بگیری خنده هم هستش.الان ابر هایی دیدم که به دویدنم می رسیدند.اما باز حرف من این نبود.حداقل برای خودم.از لحاظ روحی بهت آسیب میزنه؟

۰ نظر ۱۹ آبان ۰۲ ، ۰۱:۴۷

بعد از خوابیدن روی چمن و تجزیه شدن به خودت امدی و دیدی چمن ها را کوتاه کردند.بعد می گویی با خودت:دانشگاه برود  به درک امروز نمی روم.انقدر پای سیب می خوری که کله"ت گیج می رود.شاید هم کره بادام زمینی.چه قشر مرفه نزدیکی.ولی من که می دانم شازده تو خیلی وقت است که نمی دانی چی می خوری و این پرخوری ها عصبی است.من دیدمت که نمی دانی.ولی حالا که دیدم چمن کوتاه شده روی نیمکت نشستم.شاید هم مورچه ها له شدند،یادم نیست.مورچه های بزرگی بودن مثل تو.

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۲ ، ۰۹:۵۱

حالا که نمی توانی باشی پس وقت ان رسیده که قدم بزنیم.وقت ان رسیده که بگویم:بهتر از خیلیام،حال من خوب است.وقتی نمی توانی باشی،شکمت هم درد می کند.حالم خوبه تو چی پسر چه خبرا از خودت.یک درختی بود سمت تپه های پشت جاده اصلی..هنوز هم هست.خیلی وقت هست که هست.یادمه چند بار سگ دیدم و بعد زمان از دستم در رفت.ولی یادمه از ان درخت عکس گرفتم.ان درخت دوست بعضی از بچه های دهات بود.هست ها.بچه ها دیگر نیستند.

۱ نظر ۰۶ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۶

عرق کردی؟اره.عرق کردم.عرق کردم و خالا خوابیدم.چند ماهی بود که خوابیدم.خواب خواب.رویا نه.خوابیدم.اتاق دور نیست هیچوقت.همیشه دور می شود.ولی می خواهم بیشتر حرف بزنم.یعنی بمانی که حرف بماند برای زدن و بالا رفتن از واژگانی تازه تر از بعد که شاید برای قبل تر ها کنار گذاشته باشیم.حالا هوا بهتر است.خیلی بهتر شده.ماشین ها می میرند و زمین های کشاورزی کمتر می سوزند.اما افسوس که تپه ها را فراموش کردم.ولی باشد.قبول.قبل از اینکه بخوابم حتما می روم و یک شانی می زنم.بدون ما.خسته ی انتظار و روز های روی نیمکت های تا دار و درخت های جوان تر از پیر و زمین های منطقه های امن.

۰ نظر ۰۲ آبان ۰۲ ، ۱۳:۵۸

من که نتوانستم ولی تو.هنوز خسته بودم.هنوز روی اتاق.به تخت مرده بودم.هنوز بودم.هنوزِ هنوز به الف.خیلی تاریک است شده امشب و سرد.صبح شده.همه چیز ان طور که می خواهی شده.به قول این ادبیات موعضه گرمان:فلان و بهمان(همان شعر هایی که دم از سعی و تلاش می زنند).اما مسئله همیشه چیز دیگری است و ما تمام ما از اول ماجرا می دانستیم که همیشه قضیه چیز دیگری است.دخترم مراقب باش هوا سرده،بارون حل نکند تو را یک وقت.سلام کسی اینجا هست.اگر هست بیا با هم بمیریم حداقل. از باغچه چه خبر؟سلام.نشستم روی میز حالا وقتش رسیده بود.اما تاریکی در کار نبود همه چیز روشن می زند با لامپ کا پنجاه پارس.دست به سرم می زدم دیدم که مو ندارم.کله تراشیده شده.ظرف غذا پر از مو است.شروع کردی به خورد مو های خودت.اره خب خواب منطق ندارد.ولی کو خواب کو بیداری شازده.

تکرار برخورد با دیوار سنگی. سنگهای محکم. سنگهای متصل. سنگهای ممتد و من.من.وقت من.بیا که از منیت تمام نوشته هایی روی دیوار می شکند.حالا دور است همیشه.دور بد و روایات در هم.وقتش رسیده بروم کمی قدم بزنم.شب شده.من در اتاق هستم و می شنوم:"وات کن ای پاسیبلی سی".داستان همیشه نوشته می شود ولی من نه.ما

۱ نظر ۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۳:۴۱

حالا دیگر بلند نشدم.حالا نتوانستم و این مدام است که می تواند همیشه باشد و ما خبری حتی به چشم نکشیم.وقت چیزی رسیده و ما همه می دانیم اما خواب بودم در کل.چند هفته ای هست از اتاق بیرون نیامده ام.اعتراض می کنم.به خودم فکر کنم.حالا که می زنم چشم به چشم هرچه هست را از دم که بگویی نه.چند سالی است در اتاق هستم و خیره به دیوار.دیواری که عکس اندری روی ان است ها.نه اجر.حالا فرقی هم ندارد در کل که بگویم.

۱ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۸:۰۹

گوش کنیم چند دقیقه.حالا که زیاد چه چیزی برای گفتن باشد تا بگوییم که خیلی وقت است روی چهره هایمان نم گرفته.بازی است دیگر برد و باخت ندارد همیشه،به هم هم می خورد.و در این بین در این لحظه ای از اوهام؟شاید این شنبه شاید.برای گفتن دوبار منتظر بودم نه تکرار کی کنم این تکرار های ممتد را باشد،بودیم.خب کمی بشنو دیگر و زر نزن.تو هم خب دائما وضعت همین است شازده.بعد که رفتم و پله برقی را حفظ کردم دو خیابان مهمان قدم زدن و رفتن به سمت راست رسیدم!چی؟رسیدن؟ زهی خیال خام.سلام امیگو چه خبر.یک شیک غلیظ لطفا.بفرما و چه خبر.بله که بله.ادم زیاد می اید برای تو.مرا گرفت،می دانی؟ سگ است یا برق لامصب.خب که خب حدافل این یک هفته موسیقی به انتخاب من باشد.گزیده اثار لودویکو.باشد که باشد سلام.من به انتظار بی وجودت تن به خودم می شنوم،بعد تو به چه می نالی،ممتد.دوبار،استمرار به حقانیتی تازه به خودمان؟ شازده اینطور پیش نمی رود حداقل فعلا به ابد.همان طور که نمی بینی ما نمی شنویم.پس دوبار بیشتر،نگهدار خدا باش!

۱ نظر ۱۸ شهریور ۰۲ ، ۱۰:۲۰

بچه ها به موسیقی گوش می دادند و قبل از طلوع یا بعدش بیدار شده بودم.ظرف ها را شستم،بی سر و صدا.بعضی ها اذیت می کنند.خیلی حال ادم را می گیرند.ولی باز هم ان ها را تمیز می کنم.جلا می دهم.ظرف ها را می گویم.از دست بعضی از ان ها کلافه می شوم.ولی کارم را انجام می دهم.یعنی دلگیر نمی شوم.تمیزشان می کنم.پاکیزه می شوند معصومِ معصوم.یک باد خنک امد،سنگین بود.پنجره های اشپزخانه را محکم باز کرد.پوق!هرچه ان جا بود را انداخت پایین.زیره و نان خشک و یک استکان قدیمی که نمی دانم ان جا چه کار می کرد.نصف شد.دقیق.یک شکستن تازه.برای دیگری شدن.

۱ نظر ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۴۸