نفسم را نگه داشتم.
از صبح پنجاه بار دارم صداش می کنم دیگه حوصلهشو ندارم.
اصلا هرچقدر نگاه می کردم خودم را دور تر می گرفتم.
چشم هایم می خواهند بروند زیر هم
از خاطره ای می گفت که او را تنبیه کرده بودند.
خیس بودم که شروع کردم به نشستن. شروع شدن به نشستن
خیلی الان اسمان فرق کرده با اینکه اجر در چشمانم ریختند ولی باز هم فرق می کرد.