.

آخرین مطالب

0406

سه شنبه, ۴ دی ۱۴۰۳، ۰۵:۲۲ ب.ظ

کتاب‌خانه شلوغ بود،پر از بچه.از طرف مهدکودک یا پیش‌دبستانی امده بوده بودند.احتمالا مهدکودک.من سال هایی زیادی در مهدکودک بوده ام.چهار سال کامل.یک تاب داشتیم.یک سرسره ی اهنی.رنگش رفته بود تقریبا.زنگ نزده بود.یک تابی داشتیم ابی رنگ.یک سرسره ی بزرگ و چند درخت.احتمالا کنار.احتمالا درخت.باغچه سیمانی بود.دیوار ها سیمانی بودند.فقط برای یک سال جای مهدکودک عوض شد.بعد هم برگشت.به همان سرسره.به همان تاب ابی.به همان درخت.مهدکودک‌مان پر از مارمولک بود.پر از حشرات کوچک و بزرگ.پر از سوسک.من با خودم گاهی وقت ها بلوک می بردم.بلوک های کوچک را بیشتر دوست داشتم.اسم‌شان بلوک بود.اما بعضی ها لگو هم می گفتند.رنگ های‌شان فراوان/اگر به پای ادم می خورد بد درد می گرفت.

در مهدکودک صندلی داشتیم.در مهد کودک دو یا سه زن داشتیم.فامیل‌های‌شان را از یاد برده ام.اگر ببینم‌شان هم نمی شناسم.یادم است یک نقاشی بزرگ روی فیبر داشتیم.که فصل ها را همراه ماه ها نشان می داد.سال اولی که انجا بودم یادم است بعضی از بچه ها کمی خواندن بلد بودند.از من خیلی بزرگ تر بودند.بیشترشان.اما همه نه.یک اول هفته ای را به یاد دارم که بچه ها سرشان را به مربی نشان می دادند و می گفتند بوی‌ش خوب است؟مربی هم می گفت بله.یک لباس سفید رنگ پوشیده بود.من کمی عقب تر نشسته بودم.من قبل از اینکه این تصویر را در مهد کودک ببینم این کار را می کردم.سر خوشبو جالب است و بوی واقعی هر ادم هم همینطور.

در مهدکودک ابی بود.بعد ها یک کرم زدند روی‌ش.کرم رنگی‌ش را زیاد به یاد ندارم.اما ان رنگ ابی را به خوبی به یاد می اورم.یک ابی روشن.ابی که دوست داشتم.نه خیلی روشن بود نه خیلی تیره.بعد از همه ی این ها ان در را صورتی کردند.دیگر مهدکودک انجا نبود.یک خانه ای بود با چند بچه و زن و مردی پیر.مهدکودک از انجا رفت یک خیابان بالا تر.بعدش را دیگر یادم نیست.دیگر انجا هم نیست.

من هنوز در کتابخانه ام.پر از بچه.ان کتاب کوچک را برداشتم.یک کتاب مربعی.یک کتاب شعر و ترانه و نقاشی.تا ان را باز کردم مرا خواند:این ترانه را تو ننوشته ای.از این حرف ها داشت.گفته بود از ان گروه موسیقی.گفته بود از خودش.از یک تمام شدن‌ش حرف می زد.کتاب مربعی و مربعی مثل کتاب.بچه ها بازی می کردند.صدای‌شان تکراری نمی شد.انجا پر از مادر بود.پر از صدا هایی که مشخص سر جایی می نشست.یک کتاب ظهور و ثبوت و ثبوت و ظهور را دیدم که هیچکس جز یک احمق ان را نمی خرید.هنوز در کتابخانه بودم.هنوز انجا نشسته بودم.هنوز صدای بچه ها تکرار نمی شد.رفتم.دست تکان دادم برای خودم.صدایم را نگه داشتم و در کنار یک درخت ان را کاشتم.کمی بالا تر.کمی گوشه تر و کنار روزی افتابی که می توان خلق کرد.

۰۳/۱۰/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی