پاسخ؟
خسته بودم.خسته ی سست.
خیلی خسته ام.از صبح زود یا زود شب.الان رسیدم خانه.خسته ام خسته.دوست دارم دراز بکشم.راحت راحت دراز بکشم و چیزی هم برای گفتن نداشته باشم چه رسد به نوشتن. انقدر خسته که از پا می افتد هر منجی درختی.انقدر خسته که به یک دست می شکنم.انقدر خسته که می خواهم در تن تو جا باز کرده باشم.انقدر خسته.خسته ی زیاد.مثل خودت.مثل وجودت که می تابد.خسته ام به تو.به کنار کنارت.به یک دست در دست تو.باز هم یک دست.تکراری شدی.تکرار.می خوام بخوابم.دراز بکشم و اهنگ گوش بدم.می خوام کنار تمام دختران دراز بکشم.تمام انعکاس ها.
می خواهم با تمام انعکاس ها قدم بزنم.تمام انعکاست.می خواهم تمام دستانت را لمس کرده باشم.می خواهم تمام انعکاس ها نشسته باشم.می خواهم تمام انعکاس را شنیده باشم.لب.لب.لب.لب و چند چشم از ماورایی درونی.نه مکانی ان بیرون.فرو رفتن در یک چشم برای همیشه.و باز گم شدن به یک مقنعه که همبستر باد شده باشد.باز نگاهی دیگر و اسمانی جدید تر؟نه از این خبر ها نیست.خوابیدن با انعکاس ها و نشستن به بدنی از تمام هستی درونی تر.گرفتن تمام دستانتان و در نهایت گرفتن به ارامی.سینه به سینه پهنای انعکاس.برای یک اغوش.یک اغوش جان زده از خود.یک اغوش نه انقدر اغوش متمادی به هستی که نگو!ان قدر دلی خسته برای تو.که کاغذ کاغذ پاره می شود.ان قدر مشتاق و اختیاری زمینی برای تو که انعکاس می میرد از تمام وجودت.ان قدر عطر تو در قلب که تمام جهان اغاز می شود.ان قدر نگاه به نگاه مرگی دوباره که دیگر خلاصه شدن کافی می زند.
برای دست تو،برای دست ما.برای اخرین چشم و لرزه در سینه.پاسخ زن بود.