.

اهنگ سکانس اخر یک فیلم.

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۴۵ ب.ظ

 

عکس هایی که می گیرم و یا می سازم را گاهی خیلی نگاه می کنم.بیش از حد.دیوانه وار.دیوانه وار.گاهی در ان ها گم می شوم.به تک تک نقطه هایشان مست می شوم.خودم را انعکاس گونه می یابم.می خندم.ناراحت می شوم.فکر کی کنم.قدم می زنم.تصور می کنم.می بوسم و بوسه را حس می کنم.پرواز می کنم و می خزم.بحث تفاوت نیست.گاهی می خوابم به عکس هایم.در همه رنج را می یابم.برای خودم می یابم.می خواهمش.دوستش دارم.نوازشش می کنم.ان گونه نیست که واژه اش پذیرفته و نشان می دهد.عکس هایی که می سازم و می گیرم را چاپ می کنم.همیشه ی همیشه.چاپ می کنم.گاه در کم پیش می اید در البوم بگذارم.بیشتر در دفتر هایم به صورت مجموعه هایی ازاد و یا غیر ازاد_خنیدن_ نگه می دارم.گاه هم در پاکت.عکس هایم را نگه می دارم کنار خودم.نزدیکم هستند.حالا بعد از مدت ها که می گذرد می بینم فقط عکس هایم هستند که به من نزدیک هستند.خیلی نزدیک.جز عکس ها هیچکس به من نزدیک نیست.می خواهم بعضی از ان ها را بفروشم.از هر مجموعه چند تا را.

سعی می کنم همیشه دوربین همراهم باشد.شاید مرا با یک دوربین دو سه هزار دلاری و کیت لنز های ماورایی تصور کنید و دم و دستگاه های دیگر.نه!اصلا اینطور نیست.من حتی دوربین هم ندارم و چند ماهی هست که یک دوربین خانگی کوچک از یک نفر قرض گرفته ام و با ان عکس می گیرم.حتی مدلش هم یادم نیست.اهمیت نمی دهم.مهم نیست.می دانم canon است.canon ixy سری دقیقش را یادم نیست.دوازده مگاپیکسل است. با زوم اپتیکال دوازده برابر.دوربین قبلی خودم فوجی بود.یک فوجی s4500 دوربین گنده ای بود به نسبت این canon.برادرم یک پهباد هدیه گرفته بود از پدر و مادرش.به دست من خراب شد.یک روز هم طول نکشید.گریه کرد.ولی گفت:اشکال ندارد بزرگ می شویم و خاطره خواهد شد.و من با خود می گفتم:چرا خاطره.چرا خاطره.خلاصه که تا شب فوجی را به یک نفر که پهباد داشت دادم و ثیثد تومان هم پول و دوربین رفت و پهباد امد خانه و برادرم خندید.هیچ کس یادش نمی اید که دوربین را دادم برای او.تصور کن!.حتی لحظه ای درنگ در کارم نبود و دوربین که سرچشمه ثبت انعکاس ها بود برای من...

انالوگ هم عکس می گیرم.نمی دانم می دانی یا نه از چه حرف می زنم.از بوی خوش نگاتیو با دوربین یاشیکا قدیمی خانه فامیل.یک مجموعه انالوگ دارم.کتابش کردم.نامش هست...چه بگویم.هنوز نامش را نمی توانم بیان کنم.سنگینی می کند.نمی دانم،نمی دانم.نامش نمی اید.حداقل روی وجودم.مجموعه ای هست گرفته شده با نگاتیو سیاه و سفید دستپیچ سینمایی.مهم نیست.هست؟.عکس هایم را می بینم.می بوسم.لمس می کنم.فکر می کنم.عکس هایم را نگه می دارم.چاپ می کنم.کتاباشان می کنم.می دانی من اصلا عکاس نیستم ها!اصلا.فقط عکس می گیرم.انعکاس و انعکاس.اگر فکر می کنی عکاس هستم پس اشتباه می کنی شازده.مهم نیست به رنگی باخته باشی و یا سراپا رنگ باشی و یا اصلا بی رنگ!.از تو عکس می گیرم.چاپ می کنم و خیره خواهم شد.یک دوست برایم گردبندی درست کرد یک نوع قارچ چانترلای زرد.اگر درست نوشته باشم.حالا ان را به دوربین بسته ام و گاهی هم به گردن می زنم و عکس می گیرم.

از دبیرستان این مسیر شروع شد.شاید خیلی قبل تر.اما زا دبیرستان است که دیگر عکس ها را انعکاس می دانم.چند سالی گذشته.و عکس های زیادی دارم.عکس هایی کم و بیش صاحب انعکاس .یک روز رفتم خانه ی یک اشنایی که یک دوربین کوچک داشتند.می دانستم.قبلا دیده بودمش.یک nikon L23.حتی در باتری هایش هم نیمه خراب بود که همیشه خاموش می شد.کلید شاتر هم تقریبا خراب بود.تصور کنید!!!از مکه برایشان اورده بودند.خدا در خانه اش چه چیز ها که به ادم نمی دهد.خلاصه که دبیرستان با ان مشغول بودم تا خود سال های کنکور.خانه شاکی بود.همیشه همراهم بود.همیشه.یک بار رفته بودم سمت یک جای دور.پر از تپه.یک موتور از دور دیدم فکر کردم بیاید دوربین را ببرد.فرار کردم و و در باتری ها خراب تر شد.ولی یک عکس خوب گرفتم.یادم هست.عکس خیلی خوب.یک درخت تنهای تنها.با اسمانی بی سقف.مینیمالِ مینیمال!

سال کنکور کار کردم.برای بچه های روانشناسی پروژه هایشان را راه می انداختم.با نرم افزاری به نام spss.شده بودم یک پا گرگ نرم افزار.خلاصه که پول زیادی هم درنیاوردم.اما به قدری بود که ان fuji را بخرم.با این دوربین چند مجموعه خلق شد و چند تک انعکاس فوق العاده.هرکس می بیند سریع می پرسد با چی گرفتی!. تو کتشون نمیره""که با این دوربین ها خلق شده اند.می گفتم کیفیت برای احمق هاست.حرف قشنگی به نظر می رسد.ولی نه!اصلا درست نیست.کیفیت هم مهم است.اما نه انقدر که تقدیس شود.هر چه رفته رفته سمت تقدیس شدن برود بد است.بد.تو خودت را به ان نباز.fuji با اینکه بزرگ بود.ولی معمولا بیشتر وقت ها در کیفم نگهش می داشتم.سفید بود و سی تا زوم می داد.بگی نگی می توانستی ماه را هم بگیری.عکس بالا را با همان canon گرفته ام.اسفند ماه فکر کنم.شاید هم بهمن.امتحانات دانشگاه تازه تمام شده بود که عزمی راسخ حرکت کردیم به سمت موزه سینما که بسته بود.ولی خب مگر مهم بود.چه انعکاس ها ان روز گرفته نشد.در ان روز سرد افتابی.سردی که دستانم را سوزاند.

 

این انعکاس از همان مجموعه انالوگ است که کتاب شده.مثل عکس چند نوشته ی قبل.که یک کیف و شال است.حس عجیبی را به من می دهد.یک حس عجیب خوبِ خوب.امده بودم در باب عکس بنویسم.اما نشد.مشکلی نیست.بعدا خواهم نوشت.شاید هم تق مردم.می خواهم بعضی از عکس هایم را بفروشم.خیلی ساده و قاب کرده.یک صفحه هم ساخته ام.احتمالا در بالای وبلاگ یک قسمت برای معرفی اش قرار دهم.مادرم که کار هایم را قبول ندارد.ولی کار هایم را دوست دارم.خب حالا می خواهم یک اهنگ گوش دهم.یک اهنگ بی کلام.احتمالا اهنگ سکانس اخر فیلم "سرزمین خانه به دوش ها گزینه بنفشی است.

نقطه روی بالای انگشت.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۱
... ...

نظرات  (۴)

شازده کوچولو هیچ بزرگ نشدی.

پاسخ:
بستن چشم"

نقطه روی پبراهن چهارخونه"ت.

الان ظهور و چاپ رنگی چقدر درمیاد؟ فیلمش هم باید گرون باشه.

پاسخ:
باید فیلم گیر بیاید که هرکس قیمتی دارد برای خودش.
اما در کل خیلی هزینه ی بیشتری دارد نسبت به دیجیتال که طبیعی است

عکاسی مثل مرور خاطرات، غم داره ولی. حتی اگه عکس یه درخت تنهای تنها با آسمونی بی سقف باشه و نه عکس یک آدم.

پاسخ:
چه غم خوبی،نه؟

آره، غم عشق و علاقه‌ست به هرحال

پاسخ:
نه سینیور!
خیلی حقیقی تر از کهن واژه های افسانه ای.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی