افراط در حقیقتی گس برای شنوا بودن فراموشی.
من ظرفارو می شورم.ممنون.نه دستت درد نکنه،غذا عالی بود.لطفا سیگار می خوای بکشی سمت کولر نکش و اون طرف بالکن کارتو کن.بسه خیلی کشیدی اول صبح کی سیگار می کشه.ماشین که رد میشه خونه می لرزه.سلام تازه رسیدم عصر بیا بریم بیرون.دوست دارم.دوست دارم.صداشو نازک می کنه دوباره میگه دوست دوست دارم و حالم به هم می خوره.هیچ فرقی بین کبابی که سفارش داده بودن و خودشون نبود.من مارگاریتا همان گوجه و پنیرمان به نیت تو خوردم.اخه احمق!چرا نمی خوای قدم بزنیم.چه مرگته.اگه مشکل از منه درست بیا به من بگو و تمام.این بازیا چیه!دختر تازه به بلوغ رسیده! حالا گرمه.گرم.گرمه.سیگار می کشی تازه تهران گرم تر میشه.باهم می خوابید بدون قرص،تهران گرم تر میشه.هربار بیرون اومدنت با حساب کردن لوازم ارایشی"ت هفتصد تا اب می خوره و تازه بماند که حالم از سعادت ابادت هم به هم می خورد.این بی شرف های پلاتو ی پایین همیشه داد می زنند.تمام نمایش های ایرانی شده داد و بی داد ها نه بیداد!فیلم ها بماند که سینما از اول جز اشغال چیزی نبود.نه اینجا،همیشه همه جا.
مگه چند سالش بود فکر کردی؟الان فردای بدترین روز زندگی من،با تو قدم می زنم تا پارک لاله از یاد نره.نگاه هرزه های توجه،اون دو تا پسرو می گم. بس کن.ببین این بی همه چیز رحم نداره.چشم به هم زدی تمام.اون وقت تو زر می زنی چی.اصلا ظ پیش تو.بس کن احمق.بیا قدم بزنیم.اصلا ببخشید.ادب برای تو.این صراحت هیچ وقت برای من دوستی نساخت و دور دور کشیدم به دیوار و با اجر رنگم کرد.یه دختر چقد می تونه احمق باشه که عاشق یه پسر شه.کدوم رنگ.بارون همه رو به عزا نشوند،نه؟حالا جی؟برو محو شو و تمومش کن.رفتیم توی سالن بزرگ.بوی گس.پر از کشوی ادم.باز کرد.زیپو باز کردم.تایید شد.برادرش سر می کوباند به دیوار.چقدر یک زن می تواند زیبا باشد حتی در کیسه جسد و هنگام خونریزی.چقدر معنا که دست رفت.چقدر شوق.فکر کردی نمی خواسته با کسی بخوابد!نگاه کن.احمق.تا خرخره مذهبی هستی و نمیشه نزدکیت شد.حالا تو چی می کنی.رو به اسمون:خدا بزرگه.!@$!@ خدا و مشتقاتش.بس کن کفر نگو بچه.کاش یه چی بود بش فحش می دادی گوش کن.با ملودیکا داره می زنه،نه؟سمت خدا نرو فعلا.خودت را تغییر بده بعد.خودت را همانطور که هست پذیزفتن حرف کتاب های زرد و نارنجی"ست.زر نزد و جان بکن تا تغییر کنی لحظه به لحظه.
کی می توانیم برویم بیرون؟هروقت تو گفتی من می ایم.تازه با قو می ایم.پرواز که نمی کنم.ساده قدم زدن همیشه در دلم لرزه می اندازد و می خندد. حالا که فراموش نخواهی کرد.خاکی شدم انقدر افتادم ولی تو کجایی.وقتی همیشه اشک کنار می گذارم و به تو کم و بیش فکر می کنم شازده!.حالا خوب می دانم هیچوقت نمی خواهی نزدیک من شوی.نمی دانم چرا.اصلا مگر مسئله ی ما "چرا"هست.فقط می دانم دیگر نمی خواهی.شاید قبلا کمی،کم کم.به فکری می پیوستی.ولی حالا نه.تازه که بزرگ شده ای و مبارکا باشد.حالا دیگر هیچ کس به نزدیکی من قدم نخواهد زد.حالا که من،گس زمینی،فقط می شنوم.
.بس کن.بس که.بس.اینجا بهار وجود ندارد.فصل های دیگر برای خودت.خسته و سر پایی خیره به کفش و عینک دودی فقط برای پنهان کردن چشم و راه رفتن با دست های باز فکر کردن به یک چیز.به فکر کردن.حالا که قدم زدن سخت نمی شود.حالا که تو نیستی.حالا که ساعت می ماند تا بیاید.حالا که نمی خواهی باشی.اشکال ندارد.زندگی تو سهم کسی نیست.پذیرفتم تنها به تنها با تنها قدم زدم.حالا کجای زمین به درد من می خورد وقتی دیگر هیچ صحبتی نیست برای نشستن.هیچ قدمی.واقعا هیچ قدمی شازده.
چرا نمی خوای قدم بزنیم. چه مرگته"
با تو قدم می زنم تا پارک لاله از یاد نره.
ساده قدم زدن همیشه در دلم لرزه می اندازد.
بس کن احمق. بیا قدم بزنیم. اصلا ببخشید."
تنها به تنها با تنها قدم زدم.
حالا دیگر هیچ کس به نزدیکی من قدم نخواهد زد.
هیچ قدمی. واقعا هیچ قدمی شازده.
|مسیر - قدمگاه|