.

آخرین مطالب

لانه در تاریخ

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۳ ب.ظ

نزدیک.10 تا 15 دقیقه دیگر می رسم.نزدیکم.سلام.سلام.صدای ماشین.صدای جاده.بلند شدن.نخل بلند.نرسیده به موزه.درخت به درخت.سلام.سلام.برویم.شب یا روز.نه ای دوست غروبی ابدی"ست؟.خیلی قدم زدن دارد.می دانم.خیلی واقعا باید جان بگیرد تا رسالتی دیگر را بشناسد.برای اخرین بار می گویم.نزدیکم.نزدیک.شروع کردیم.پیراهنت خاکی شد. نزدیک بود.حالا سلام.سلام.بیا برویم.بیا.حالا که تا اینجا امدی یعنی نه.امده ایم.حالا سلام.می دانی اصلا نمی فهمی چه می خوانی و کجا هستی.ولی می دانم.یعنی می دانی. نزدیک است.نزدیک.نزدیک.حالا که رسیدی رانی مهمان تو هستم به حساب من.

خلوت که واژه است.باید ببینی و بشنوی.مثل همان اهنگ کوهن.یادت هست.می دانی پاسخ همان است که می تابد دانی.الو سلام عشقم.خوبی عزیزم.دانی داشتیم صحبت می کردیم!.سلام.نگاه به من که نه.نگاه به سقف.دست مرا کم می گرفت کمی نه.چرا فقط نوازشی از دور.گفت:من هیچکیو مث تو ندیدم.یعنی منظورم اینه که.با هیچکی نتونستم مثل تو باشم.یعنی فکر می کنم.تو وجود منی که وجود داره و کنارمه.می دونی چی می گم.هنوز سرم روی شکمش بود.گفتم خوب است.من ان جا نبودم.واقعا اگر یک باید مطلق در کار باشد.و همه چیز حق با فلسفه بود که خواندیم و در گرو قدرت همه چیز می تازد و دلیل مرده،حتی اگر این نباشد همه چیز عجیب ترین واژه باشد"تصادف" باز هم دیوانه وار است. دیوانه وارِ دیوانه وار!

واقعا پاسخ وجود ندارد.اصلا پاسخ برای تو یا من.چرا .چرا.تصادف؟بیخیال پسر.من به تو گفتم.بی پروا.حقیقت بیخ گوشت.باور کن.با تمام وجود.چگونه باید به تو گفت وقتی حقیقت را نمی پذیری.چگونه باید به تو گفت وقتی به دنبال "مطلق"همه چیر را باور کرده ای.چگونه باید به تو گفت وقتی ایمان می شود همه چیز.چگونه باید به  گفت وقتی در بازپروری دیجیتال،دست روی سینه خدا گذاشته ای.چگونه باید به تو گفت.چگونه باید برای تو.به تو اصلا بس.متنفرم.تنفر و کینه و خشم.این که نشد جواب.وجود ندارم.باور کن.دستت را بده پسر که دیر نیست.دیری نیست.بیا برویم.همیشه پاسخ نزدیک است.نزدیک به هم.

از صندلی بلند شد و نگاه کرد به سبزه ها:شاید چند خدا برای اینکه کیف کنن چند تا جهان ساختن و دارن می بینن کی بهتر از اونه.بعد خندید و گفت:می دونی.همه چیز در بهترین حالت خودش قرار داره.نمی تونه غیر این باشه.با اینکه فلسفه دوست داشت ولی وقتی دست"م را دور گردنش می نوشتم بدش می امد.فکر می کردم..بله دیگر..سلام.برویم موزه.من موزه خیلی می روم.خیلی.موزه ها خلوت هستند.دنج هستند.خیلی وقت ها شده در موزه ای تنهای تنها بودم.یکی از موزه ها بیشتر کسانی که ان جا مشغول هستند مرا می شناسند.سلام شازده خانم! خوش امدی!.سلام اقا زینب.حالت چطوره؟.ولی یقین من که تا امروز خبری از ان نبود.برای تو که نه.به تو تابیده.باز هم بگویم کافی نیست. کافی شده.فقط دیر نیست.در موزه به تو گفتم.به روایتی دیگر.در موزه.باز در موزه.نگاه کن اون کبوتر تو دیوار خوابیده!

برویم.جدی.نه.نگاه کن این همان جاست که گفتم.حالا می خواهم بگویم.همین حالا.نفس خیره شد و چشمانی جدید رو به تمامیت ادامه یافتند.دیدم.شنیدم.اخرین قلب.باور کن که می دانی از چه صحبت می کنم.مثل اینده ای ممتد می ماند که قبل از پنجره فراموشش کردیم.مثل در بسته ی خانه بدون زنگ با کلید.اخرین مادربزرگ زمین و باغ پر از ریحان.این تمام شدنی دیگر است.به ما که می گیرد و باز می خواند اینجا بس نیست.برویم.گفتم.و دیدم.تو به ما.و اغازی دیگر از ابتدا.برای همیشه که نمی دانستی کدام واژه درست است.خیلی مسخره بود!حال تو گرفته نه؟همان کافی بود.همان.همان.همان که گفت:بنگر! و تو شنیدی.مامان تو چند سال از بابا بزرگ تری؟من کوچیک ترم.هشت سال کوچیک ترم.چه فرقی داره مامان؟یکمی فرق داره.مامان گوشی با تو کار دارن.سلام.برویم.

همیشه هستی تمام کدر بود.حتی وقتی به عکس ها ان را دوختم.واقعا می ماند.حالا که اینجا هستی.سلام.برویم.هستی تمام.هستی تمام.هستی تمام.وقتی هیچ واژه ای نمی تواند دوباره زندگی کند.وقتی که فکر می کند همه چیز بازی است که خورشید سلام می کند.من ماه هستم.سلام.چگونه باید به تو گفت.واقعا چگونه.پاسخ با تو باشد.من نمی دانم.یعنی برای تو نمی دانم.چگونه باید باشی.چگونه هستی تمام یم تواند بپذیرد.واقعا چگونه می تواند.سلام.با تمام وجود،ان طرف تر.ایمان به ایمان.دست به دست.چشم هایم را باز کردم یکدیگر را بغل کردیم.کمی رقصیدیم.تکان خوردیم.شکل رقص پیدا کرد.خیلی نزدیک.خیلی سبک.مثل نقاشی پر دختر دستفروش انقلاب.لباست خاکی شد.بلند کردم.کمی اب زدم.نشستم.زیر درخت که سایه بود و نمی رفت.نزدیک به نخل.سلام.برویم.حرف من همین بود.خیره شدم.لرزه تمام وجودم را خواند.کمی نزدیک.سنگ.چمن.کمی گرم.ضربان.شمارش.دست روی سینه.دست برای سینه.بی وزنی تازه.ابدیت و  یک دقیقه.موذن محلی.ارامگاه پیغمبر باران.ایمانی در دست.باز نگاه کردم،مبعوث شدم به هستی تمام

۰۲/۰۵/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی