سلام کافی.
ساکت!فکر کنم گوشی زنگ زد!.هیس.وایسا.نه.حالا داشتی می گفتی.یعنی کی گفتی؟.کجا نشستیم؟نه.اصلا صدای ساعت به ساعت ثانیه.اصلا صدایی دیگر.خسته به خسته تو،انعکاس به انعکاس من.اگر دو جمله گفتی و از انعکاس حرف نزدی تا صبح همین جا می مانم.اصلا می روم چیپس میارم و تخمه می خرم و می گوییم و می خندیم.حالا که نمی دانم ساعت چند است،ساعت چند است؟اخر جدی می گویم،کدام ساعت؟یعنی چی الان تک به تک به گس وجود انزال گرفته ایم و زیر چشم های ما ختنه می تابد.حالا ساعت باشد یا نباشد؟بس،بس.ساعت بس.بیا حداقل فغلا بس.فعلا.می شود نگاه کنی؟با تو هستم!
حالا نگاه می کنم.خب،بفرما.چه می خوانی؟این کتاب بنفشه تمام نشد؟نه.برایم بخوان.نه.بخوان.نه.بخوان به اسم....نه!.نه!گفتم.نه و نه و بس.باشد می خوانم.با صدای بلند؟می خوانم به هر حال.می خوانم.شروع.مرد می خواهد وجود فردی خود را اشکار کند و با غرور بر تفاوت اصلی خود بیارمد،اما همچنین ارزو دارد سد های من را در هم بشکند،با اب،زمین،عدم،همه در امیزد.زن که مرد را به پایان پذیری محکوم می کند به او اجازه می دهد از حدود خود پا فراتر بگذارد: و جادوی ایهامی که زن را می پوشاند از همین ناشی می شود.
در تمام تمدن ها، و در روزگار ما نیز،زن الهام بخش هراس به مرد است:مرد،هراس از امکان جسمانی خود را طرح ریزی می کند.دختر بچه که هنوز بالغ نشده،تهدیدی ندارد.موضوع هیچ تابویی نیست و هیچ ویژگی تقدس امیزی ندارد.زن از روزی که استعداد تولید مثل می باید ناپاک می شود.غالبا از تابو های سختی که در جوامع ابتدایی،دختران را در روز نخستین قاعدگی احاطه می کند یاد می شود.حتی در مصر که ملاحظه ها و مراعات های غریبی در خصوص زن صورت می گرفه.زنان در تمام مدت قاعدگی،مقید و محبوس بوده اند.غالبا او را در روی بام خانه ای به معرض تماشا می گذاشته اند و یا به کلبه ای دور از دهکده تبعید می کردند.نباید کسی او را می دید و یا لمس می کرد و بالا تر از همه او حق نداشته خودش را هم لمس کند.تمام اشیائی که در این مدت با او در تماس بوده باید سوزانده شود.با گذشت این ازمون های اولیه،تابو های مربوط به دوران قاعدگی اندکی از سختی های خود را از دست داده اند ولی همچنان به قوت خود باقی مانده اند.کتاب مقدس:هر زن که خون از پیکرش جاری باشد،هفت روز در ناپاکی باقی خواهد ماند.هر کس با او در تماس باشد تا شامگاه ناپاک خواهد ماند،هرشیئی که زن بر ان بنشیند،ناپاکی خواهد ماند.پس از قطع جریان باید هفت روز صبر کرد و بعد دو قمری یا دو کبوتر جوان قربانی کنند.
در جوامع مادرسالاری خواص مربوط به قاعدگی جنبه دوگانه دارد.:از یک سو قاعدگی باعث فلج شدن فهالیت های اجتماعی می شود اما نتیجه های خوبی هم دارد:از مواد مترشح در اکسیر های عشق و دارو ها و برای مداوای بریدگی ها و زخم ها استفاده می شود.هنوز در برخی از قبایل سرخ پوست ها در نبرد با ارواح خیالی جلوی قایق پارچه های اغشته به خون قاعدگی می گذازند.دختران بعضی شهر ها در یونان لباس زیر اغشته به خون نخسین قاعدگی به نشانه تجلیل به معبد استارته می برند.اما زا زمان پیدایش پدرسالاری به مایع مشکوکی که از الت زنانگی جاری است جز قدرت های شوم نسبت نسبت داده نشده است.بپلین در تاریخ طبیعی:اغ ها را ویران می کند و زنبور های عسل را می کشد و شیر را ترش می کند و جوانه ها را می کشد.این اعتقاد ها با نهایت شدت تا روزگار ما دوام اورده اند.یکی از پزشکان انجمن ایتالیا به بریتیش مدیکال جورنال:این نکته غیرقابل شک است که گوشت بر اثر تماس زنی که قاعده باشد فاسد می شود. و می گفت شخصا دوبار شاهد این مورد بوده است.نگاه کن اینجا نوشته پریود را curse خوانند.بس کن یکم استراحت بده.زیاد چیزی متوجه نشدم.یعنی تند خواندی،خیلی.گفتی اسم کتاب چی بود؟اصلا چیزی نگفتم.ساکت!هیس!. صدای زنگ تلفنه؟نه فکر نکنم.در تعلیم مردم شاگو:ان خون را به مادرت نشان نده،امکان دارد بمیرد،به دوستانت نشان نده...خیلی حوصله سر بر شدی.خیلی بس کن.یا نه.استراحت بده تا بروم هوایی بخورم.
مردان هنگامی که احساس می کنند نیاز به ان دارند که دوباره در دل زندگی گیاهی و حیوانی غوطه ور شوند از زن استمداد می جویند.مرد در صدد است به یاری خلسه از انزوایش جدا شود:هدف از نمایش های مذهبی،مجالس عیاشی و نوش خواری همین است.در دنیایی که مجددا به دست نر ها تسخیر شده در لجام گسیختگی های شهوانی مرد با در اغوش گرفتن معشوقه،در صدد است خود را در راز بی نهایت جسم معدوم کند.اما رفتار طبیعی جنسی طبیعی و عادی او به عکس،مادر را از همسر جدا می کند.در جامعه پدرسالاری زن ابتدا به مثابه همسر اشکار می شود زیرا خالق برترین نر است.حوا پیش از ان که مادر نوع انسانی باشد یار و همراه ادم است.زن به مرد داده شده است تا او را تصاحب کند و او را بارور کند.مرد به دنبال لذت زودگذر نیست و می خواهد زن را فتح کند و این همان تصاحب و مغلوب کردن او است.مرد شخم می زند.این تصاویر از روزگار کهن تا دوران ما امتداد یافته.عقدنامه ی ادم و حوا؟سلام دوستان من مطلق هستم یه نر دادم بیرون حالا تنها نباشه یه تیکه گوشت واسش فرستادم اما گولش زد و این حرف ها کلا همینه دیگه.بیاید از تمدن برایتان بگویم که...می ترسم.می ترسم شروع کنید به فکر کردن.از این حرف ها خوشم نمی اید.علاثه ای ندارم!
بعد بلند شد و گفت من خانهدارم. زدند زیر خنده ی انگشت اشاره مردی را برای اولین بار مرتد خواند.حالا چه کسی می گوید سلام!.بعد ها که من وجود ندارم.حالا که تو دور هستی.بیا کتاب خوانیم هم نشد جواب و فیلم بببینم هم که دیگر کم اورده و نمی توانم ان حرف را بگویم..می گویند به قلب گوش بده و هر چه ان گفت و این داستان های شاعرانه.باشد قبول.اصلا قلبه تا قلب روایت.باشد.چگونه باید به تو گفت واقعا دیگر پرسش نیست و این خیلی عجیب است تا جالب.حالا که همه چیز برا پایه ای دیگر رنگ خواهد باخت اسمانی که می بینم با اسمانی که تو می بینی می گویند یکی است.جالب نیست.سلام دوباره که نه ولی اگر می خواستم به تو نزدیک شوم باید به فکر چه چیزی می بودم.حس می کنم تمام فعل ها اشتباه هستند و دیگر نمی توانم قبل تر هاا قدم بزنم.منظورم قدم بزنم.می دانی.یعنی به یقینی راسخ چون دین نر و خدایان نرمان و پیغمبران احمق گم شده در صحرا و دخترانی با نیروی ارزانی داده شده ی طبیعت و کتاب های مقدس امپریالیسیت؟می خندی یا کفر بالا می اوری؟حالا از امتداد باید سخن گفت؟اصلا صحبت کجا نشست شازده؟
ساکت!بگذار بگویم.اصلا کسی ان جا نبود.نبود که هیچ وجود هم نداشت.نگاه به نگاه.سلام.چقدر درام.بس نیست.دوخته به چشم.می خواست با دستش صورتم را بشمارد عقب نرفتم.سلام.صدای سکوت که می گویند را شنیدیم.جالب است.گفت.جدی جدی گفت.واقعا گفت.می دانی شنیدم.شنوا.واقعا گفتم و تمام.همه چیز تمام شد،شروع.نگاهش می کنم.نمی دانم تصویر بعدی چه شده.چه می شود.نمی خواهم تصوری برایت نوشته باشم.اصلا.اگر ندای قلب را قبول داری مثل ایمانت،سلام.ببین تو را دوست دارم.به نظرت می توانیم....جدی جدی این را شندیم.نگاهشان کردم.تکان نمی خوردند.تصویری عجیب می زد.دوست داشتم بیشتر کنارشان بمانم.خودم را سرگرم کردم و دقت می کردم.چه سکانسی شده بود!
دور شدم.دور دور.دور برای ما.می خواستم به یاد داشته باشم که چه شنیدم.افرین،افرین.امیدوارم امتدادشان را ببینم.امیدوارم وجود داشته باشند.حالا این پروانه ها که زیر شکم می رقصند و چادری که روی درخت جا مانده را کجای زمین پیدا خواهی کرد.کدام هستی؟حالا بایدی می دانم که هست.می دانم که خواهد تابید.و این وسط همه چیز را به پای خدا و طبیعیت و سرنوشت و ستارگان می اندازیم.بعد با صدای بلند می خندم و به پنجره که سهمش درختی و دیواری بلند می شود:سلام.
کفترای بیچاره:(