.

سلام مامان من دارم میرم.

دوشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۵۱ ق.ظ

بعد از خوابیدن روی چمن و تجزیه شدن به خودت امدی و دیدی چمن ها را کوتاه کردند.بعد می گویی با خودت:دانشگاه برود  به درک امروز نمی روم.انقدر پای سیب می خوری که کله"ت گیج می رود.شاید هم کره بادام زمینی.چه قشر مرفه نزدیکی.ولی من که می دانم شازده تو خیلی وقت است که نمی دانی چی می خوری و این پرخوری ها عصبی است.من دیدمت که نمی دانی.ولی حالا که دیدم چمن کوتاه شده روی نیمکت نشستم.شاید هم مورچه ها له شدند،یادم نیست.مورچه های بزرگی بودن مثل تو.

یک ساندویچ درست کردم برایت.عسل و کره و گردو.اره این چیز های مقوی.دیشب خانه نبودم.یک جای دیگر بودم.ولی برایت درست کردم.تازه با این نان تست ها هم نه.با نان محلی.می زد تازه از تنور درامده باشد.اصلا دوست داشتی؟.یادم هست که می گفتی خیلی وقت است گردو نخوردی.من یادم رفت.ماهی بودنم را یادم رفت و هنوز به فکر چمن های کوتاه شده بودم که دیگر نیستند و تو،تو چی شازده؟

دوباره سعی می کنم بخوابم.صدای اهنگ را انقدری زیاد کرده ام که فراموش کنم ساعت کار می کند.بعد به هاردی فکر می کنم که سوخته.دایی می گفت عکس هایی که داشتم در هارد بود و چند خاطره ی دیگر را هن پسش.عکس ها باید چاپ می شدند.اما افسوس هوا خوب است.رنگ نیمکت رفته و هنوز که هنوز است من نشسته ام.من و منی دیگر در دنیای زیر درخت.خواستم بغل شوم،انقدر نزدیک که بمیرم.شاید حداقل بعد از ان بشکنم،اینه.سعی کردم بخوابم و گوش دهم به تو یا هرکسی با هر نوع زر زدنی.ولی من دورم پسر.تنها راه نرفته ی مرا که می شناسی حتما.

روی تخت،کله به دیوار.گفتم باید یک کاور از تایم پینک فلوید پیدا کنم.یک کاور اکوستیک خاک خورده.نه حالا همچیم خاک خورده هم نه ولی خب.پیدا شد.بعد چشم های من سوز می زد بدون چمن.و همیشه پسری بود که کنارم نشستن را به خدای پشت خط های شلوغ را هم ترجیح دهد.چه خوب است پسری واقعا تو را بخواهد.این دیگر اخرش است.می دانی تنوع میان نر ها خیلی بالا است.ولی برای ما اینطور نیست.شاید چون زن به دنیا نمی اییم و زن می شویم.اجبار دوری"ست ولی هست.بعد از ترس قوی تر می دانی چیست؟خودت.

هوا که خوب بود و گفتم بیشتر نیمکت را برای خودم نگه دارم و چمن ها را هم فراموش کنم.این زندگی خیلی با اهنگ های تام یورک فرق دارد ها،باور نکنی باور حتما تو را می بلعد.الکی الکی ساعت ها گذشت.ولی چشم باز کردنی تازه روی کله ی من تابید و فهمیدم که نه،از این حرف ها هم گذشته و سال های سال دور حالا برای نشستنی تمام می شود.ولی چمن ها را نباید می زدند.حالا به من و تو یا تو ما که ندارد ربطی ولی خب.ولی خب همین است دیگر.همین است.همین"است" های دیگر.دور شدم.از چمن ها دور شدم و رفتم اما نه سر کلاس.کلاس را مثل ان چادری روی درخت فراموش کردم.مگر می شود؟نه،قطعا نمی شود.ما این نشد ها خو گرفته ایم مثل تو به باور های میراث بر حق پدر و مادرت.

نمی فهمم واقعا.همین.باور کن.خلاصه که خلاصه شده در همین.یعنی همین.ولی امیدانکه حال تو هم خوب باشد،با در نظر گرفتن چمن هایی که دیگر نیستند و پسری که فکر می کردم همان است.من باز دور از ان هستم که فکرش را می کنی.من تا می شوم.یاد گرفتم پتو ها باید مرتب شوند تا شاید تخت دور نماند.یاد گرفتم درخت ها نباید فعلا بمیرند.یاد گرفتم به چمن اهمیت دادن مسخره است و حکم "که چی" را دارد.ولی خب این "که چی" ها هستند که تا اینجای کار رابطه ی دوستانه داشتی با ان ها نه چیز های دیگر.تا کی قرار است حالت از خودت به هم بخورد؟حداقل بیا یک بازه مشخص کن.تق!.باز در محکم بسته شد و من به اتاقی خاموش،دیوار های کمرنگ ترین ابی زنده بودم.من دور بودم.من روی نیمکت یا من غلط های املایی نه.من بروم بخوابم که دیر است،بعد می گویی با خودت....

 

 

.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲/۰۸/۰۸
... ...

روایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی