پاره امید ممتد
حالا هوا خیلی بهتر شده.فردا صبح است.بوی خاصی را که هر کس را بیشتر ببینی حس می کنی را می گویم.می گویم یک نوع سوال است برای خودش.حالا بین این همه قدم های نزده و دانه برنج هایی خرده شده نزدیک پشتی کدام را می شود فراموش کرد.بله.خودم.سبزی های پاک نکرده کجای سینی جا می شود.سبزی و سبز.حالا هوا خیلی بهتر شده،دوست داشتم نفس بکشم.نفسش بکشم و نفس بکشمش.می گویم با خودم یا بیشتر وقت ها به خودم:اقا چطور می شود به شما فکر نکرد.باور کرده ام که دیگر اینه در کار نیست.در اتاق می مانم تا شاید سبز شدم.نمی دانم ساعت چند بهتر است ولی می دانی شب چیز دیگری است.ماه که نداریم،به خودم قول ستاره داده ام.می گویم:اقا چطور می شود به شما فکر نکرد.صدای مرا می شنوی!
گفتم میان لباس های تا نکرده و نخ های بی سوزنمان گم نشویم بهتر است تا یک مرتبه وجودم را بکشد و برود.با اینکه دوست دارم فریاد بزنم:هی می شنوی!می شنوم!می شنوی؟ من کجا باید بخوانم.کجا باید بمیرم.چرا بی سوال تمام می شود.بس نیست.نگاهم کن.فکر کن.فکرم کن.مرا ببین.بیا می خواهم ببینم که بهترین ساعت چند است؟گفتم شنیدم. از شنیدنم خسته نشدم.شنیدن تو مگر تمامی دارد.بعد گفتم:باید چی بگم.چطور باید بت می گفتم.چی می خواستی بشنوی.ببین.چشامو ببین.گوش کن.چی باید بت می گفتم. خستم.گوش کن.چگونه می شود به تو فکر نکرد اقا؟.گفتم اینه را گم کردم تا یادم برود زن بودن چقدر سخت است.پس با جان دل به دوش کشیدم.بروم که چشم هایم دیگر شنوا نیست.هوا هم دور شده و باز فکر امده جلوی فکر.من بروم بخوابم.راستی چگونه می شود...اما حالا هوا خیلی بهتر شده.
.