.

آخرین مطالب

عقربه هایی که می دانستم نمی میرند، نه؟

جمعه, ۱۷ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۱ ب.ظ

ساعت که نمی خواهد بخوابد.خواب روی ما کشیده شده. دور تر از همیشه نشسته بودم. خوابیده بودم بیدار بمانم. چشم های‌ش نزدیک آینه که می شد مرا می نوشت. همین‌قدر بی ارزش از هستی. همین‌قدر انتخاب غلط و ویتگنشتاین مآبانه فکر کردن. 

صدای خوردنی می امد که نمی دانستم کدام دهان را بسته. من می ترسم هنوز.از چیز هایی هست که می توانیم. بله تو. با تو هستم شازده. سلام از من که نه یک‌بار به گوش دادن‌ت. می شود بیشتر مرا اگاه کنی به هرچیز. می شود دست از این مطلق‌گرایی ها برداری و زر بزنیم. می شود گوش دهی خیلی زیاد کم. حالا واقعا بخاری صدای‌ش تیز بود. حالا دیگر واقعا به تو فکر نمی مردم. حالا می خواهم بخوابم. 

۰۲/۰۹/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی