.

دو تا ادم کوچک میان طوفان

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

حالا که نگاه می کنم اسمان تکراری نیست. اصلا این زیبایی شعر ها را به وجودم گره می دهد. آنقدر باد می رود که نگاهم تمام می شود. تمام گلبرگ را هم انتخاب می کنم. در کتاب می گذارم و می بندم و می خوابم. نگاه کن. تمام اسمان وجودت را تکان می دهد.

این باد شاعرانه چهره ی مرا می شناسد. حالا اشک هایم تکان می خورند. صدا می شوند. آرزو گم می کنند و التماس می مانند. نگاهم کن. نگاهم کن. نگاهم کن!من خالی. من گس! تمام برگ ها را نظم می دهد، یک چیزی که شعر است. یک وجود بی همتا از من، تو، ما.

حالا خاطره ای را می شنوم. خاطره ای از بودنم. می خواهم شعر را به تو بدهم تا خودم بمیرم. باور کن تکراری‌ست. همین. همیشه تکرار می شوم. به اینه یا به شکستن. می روم و می خوانم با صدای بلند هر ترانه که حفظ هستم را می خوانم! تازه پیامی دریافت می کنم. یک تابش زیبا تر :‌ ‌ ‌‌‌ ‌

منم دیروز یک صحنه‌ی اینجوری دیدم. یک دختر بچه داشت سعی می‌کرد به پسربچه‌ای دوچرخه سواری یاد بدهد که باد وزید و این برگ‌های کوچک را از زمین بلند کرد.

دوتا آدم کوچک میان طوفان.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳/۰۲/۰۱
... ...

روایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی