اغوش،برگ و باد
زیباترین را دیده ای؟
یا دوست داری بشنوی؟
می شود کمی کمتر؟
می شود تکرار کنیم،تکرار معنایی از تشویش را تا شاید بشنویم درست تر؟
چرا در این خدایی زییستن تمام جملات را با علامت سوال پایان دهیم،دوست من؟
چرا که نه،چرا در افکار یکدیگر شریک نشویم،در وجودمان چطور؟
با الف می نویسند،ولی نمی دانم،شاید اهمیتی ندارد.تکراری بود پر اشوب؟
همیشه به فکر باد شدن بود،تناسخ موهوم کهن بی همتا.مراقب باش مورچه را نشکنی!.کمی ارام تر قدم بزن می خواهم بدوم.همیشه باید کار را خودت برای خودت انجام دهی؟پرسشی در کار نیست،فقط دوست داشتم پایان تمام جملات را علامت سوالی هدیه کنم.نمی دانم،اصلا برای تفاوت.تا کی و کجا قصه می تواند راه برود،چرا دوست نداری همراه باشی،با شمارش من،یک،دو،سه.نه دیگه نشد.چرا فراموش می کنی.اسمان ابری نبود و باران جان گرفته بود،چرا جان؟اینبار بی جان بود ولی صدایش را می شنیدی؟فرقی هم می کند،وقتی حقیر تر حرمسرای پادشاهی هستی.واقعا تفاوت چیست؟چه گیری دادی،لعنت به من! با نام های متفاوت برگ ها را صدا می زد شاید کسی پاسخی در مویرگ هایش پنهان کرده باشد،چرا ریشه متحجر بود؟واقعا درخت را دوست داشت،گاهی او را در اغوش می گرفت.همیشه که پرواز نمی کنیم،می خواهی با هم بخوانیم: به میان ان فضا...
چرا شعر می خوانی؟وقتت را هدر نده جوان،باید این سال ها برای تو سکوی پرتابی باشد،به اینده ای راحت و زیبا.شغل و حقوقت خانه و باغ و زن خوبی.چه حقیر امیالی در ذهن او می پروراندند.درست را بخوان!درست را بخوان! شغلت خوبی پیدا کن!شغل خوبی پیدا کن!،برای هم بستری بهره دار تر.دخترم شک نکن موقیعت های محشری برایت پیش می اید،فقط به این محیط های تراز اول راه پیدا کنی.راستی خدا چند سال داشت؟چرا مثل کدخدا های ده رفتار می کرد؟چرا همیشه جملاتش را با علامت سوال تمام می کرد؟.اه ای یگانه بخشاینده ی!.واقعا درخت را دوست داشت و با خودش همیشه می خواند شعری را که نمی دانست اخرین بیت را.راستی نام تو را چرا درختان از یاد نمی برند؟چرا همیشه چرایی هست و نمی شود این بار فراموش کنیم که همیشه چرا هایی متکبر و سست عنصر وجود داشته اند؟می شود یک دیگر را دوست بداریم یا حداقل یکدیگر را همیشه پیوسته با احساسی بنفش که میل به نگاهی سادیسیمی یا ماذوخی در ان نباشد.چرا معیاری برایش رد دی اس ام فایو وجود نداشت؟ان ها حقیر تر از این اهن پاره های براق بودند.راستی او همیشه درخت را دوست داشت.برگ های درخت سبز بود شاید بنفش.اصلا چرا می شود همیشه رنگی را انتخاب کرد و چرا همیشه رنگی نمی توانی در وجودت قرار بدهی؟چرا غلط های املایی؟
باید بخوانم و فریاد بزنم:هی بی عرضه هیچوقت عرضه نداشتی.چیز جدیدی برای گفتن نداری؟خسته از کتاب های پرفروش انگیزشی و موفقیت،خسته از کتاب های خودت باش و قوی باش و زرنگ باش و باش های دیگر پرزرق و برق.خسته از تنها کتابفروش شهر که تمام سودش را این ماه از دست داد به خاطر سفارش یک کتاب اشتباه.خسته از تمام زنان علیه خودشان.خسته از عقده،حقارت،چشم هایی که هیچوقت نمی شنوند،خنده های همه و دورهمی های زنان و تمام نر های روی زمین.عرضه نداری که رگی را برای رهایی کمی باز کنی تا شاید خروشیدن سه قطره خون را به چشم دیدی و چشم فروبستی.راستی می شود چرا ها را حذف کرد؟جماع لیبرال ها حال مرا گرفته و هیچ عطری برای گوش های من پاسخگو نیست.هرکس خوش عطر تر بود را می شناختم.راستی خدواند چرا سکوت کرد علیه کشتن حیوانات،جنگ جهانی را هم بیخیال؟
مادرت را دوست دارم،چرا همیشه فراتری وجود دارد؟نه،چرا ندارد،همیشه فراتری وجود دارد،دوست داشتن،حس عجیبی بود حتی در پس تاریکی شب.حتی ان جا که رنگ ها به عطری نمی بازند؟ان جا که همیشه عجیب است دوست داشتن،اصلا ان جا و دوست داشتنش.چرا نام خود را صدا نزدی؟چرا هیچوقت خودت را فراموش نکردی؟چرا خودت را رنگ نمی کنی؟چرا همیشه بی عرضه هستی؟چرا میل به جاودانگی را می خواهی بشنوی؟یا چرا معنا ساختی و معناگرایی را در وجودت همانیده ساختی؟چرا همیشه همینطور بودی؟چرا این همه علامت سوالی،برای ارزشی نبودن در کار،خیلی زیاد است.درخت چیزی نیست که ادم بدش بیاید.چرا دست در گردن؟می شود همیشه؟راستی چرا اهنگ پخش نشد؟.نقاشی می کشید و پرواز می کرد،همیشه پرواز را دوست داشتم،ببخشید خودتون رو معرفی می کنید؟اسم من زینب هست.شما که پسر هستید.چه فرقی می کند.اصلا نام تمام پسران را می گذارند سوفیا.کتابفروشی را افتتاح کردی؟.خداحافظ یگانه دوست زیبای من.الان می خواهم دوربین به دست بروم به..
_خانه ای از خانه ها؟
نه،قبرستان می روم،سکوتش زیباست،یاد خودم می افتم،میزنم زیر خنده که یادم نرود همیشه گریه می کند در دل خودم ان جا که می گیرد همیشه تا بسوزد.گویا ضد حریق به تن دارد.هیچوقت عاشق نبودم،شاید چون دوست داشتن را همیشه می پسندیدم،عشق کلیشه ای بود برای زندگی تکراری و رها کردن ذهن از کاپیتالیست جهانی و فحشا و حقارت.ایمانی نبود،اگر بود هم لیبرال بود.چقدر تکراری،اینطور نیست؟دوست داشتن را زیبا می دانستم تا عشق.چرا رمانس می زند نوشت ها؟راستی بهارنارنج بود،اره.چرا موسیقی گوش می دهی؟برای گوش هایت ضرر دارد.خدا را خوش می ایدش این بار.عجیب،فکر می کردم همیشه ناخوش می اید.راستی چرا حقیر می زنی اینبار؟از بهائم کمتری؟می دانی؟چقدر مذهبی می زنی از دور؟از نزدیک کاتولیک استبل دار.می شود قهوره بخوریم،بدون شکر از غصه ی روزگار،روزگار غصه،تو که دوست داشتن را پیشه ساخته بود.همین می شود بدون شکر با تلخی شیرین تکراری جمله های نه جدید.میل هم بود صنم،ولی چرا ولی باید داشته باشد جمله؟. من،کلمه بود و ما؛ایمانی راسخ.بله،ولی داشت،ولی من بودم و من،در تنهایی خداگونه.برای ما که ظهور کند،شاید "ما" در کار باشد،در کار بود،خبری نبود،شاید عرضه می خواست که می دانی خودت بهتر از همه،هیچوقت نداشتی.
دارد همیشه ادامه؟
پس نقطه سر خط.
با یک الفِ فراموش شده کنار نیایشگاه پیرزن.
.
اگر نوشته هات کتاب می بود طبق عادتم زیر حرفای دلم خط میکشیدم. نوشته هات زیر خط های مدادم گم میشدن.
یا با اشکام خیس میشدن.
یا با خودکار بنفشم قاب گرفته میشدن.
یا با صدای بلندم خونده میشدن.
یا زیر لبم تکرار می شدن.
و تکرار می شدن.
و تکرار می شدن.