زمان خوابیده،بیدارم بمان.
در همین اطراف تمام می شوم.در گوشه ای از اتاق.نگاهش می کنی.قدم نزده دنبال زمان می گردی و ساعت ساعت از دست می دهی،انقدر خالی می شوی که تمام شدن را فراموش می کنی.به یاد می اوری.شاید.شب شده و سردت می شود.نمی توانم.همین.چشمانم خشک شدند.دست هایم محو.چراغ روشن است برای تاریکی اتاق یا نه؟نه.می روم.تمام می شوم.نه.شدم.حالا خیره می شوم.حالا می روم.تمام.تکرار.تکرار.تمام.تا دست داری مرا پرت کن،باید تمام شوم.واقعا امیدوارم.حتی در همین لحظه ها که فکر می کنی بله.این یک خرابه است.امیدوارم که بدانی.امیدوارم که مرا بشناسی.امید برای تو.امید های زیر خاک،امید درخت های بریده.صدا بزن.صدا.صدا را تکه تکه کن.نظم بده.شاید مرا دور تر انداختی.پرت دادی.نه.نه.اینطور نیست.بیا.اینجا برای همه به همه و همیشه شعری کنار می رود.می رود.می روم.می روی.خسته شدی.خسته کدام زمان را به دوش می کشد.خسته یعنی چند؟چند؟نگاهم کن.من خیره شدم.در جایی به یک باغ برمیگردم.به یک خرابه در کنج.اینجا.اینجا.اینجا هستم.نگاهم کن.نگاهم کن.یک ایمیل قدیمی از حرف های معلم را به یاد می اورم:هیچ چیز مهم تر از دوست داشتن و دوست داشته شدن نیست، هنوز هم فکر میکنم این احساسات هستن که به زندگی رنگ و لعاب و معنا میدن. بدون احساس زندگی و نگاه منطقی (منطقی انگاشته) نهایتا بشه زندگی تحمل پذیرش کرد اون هم بدون زیبایی و رنگ، البته همه از نظر شخصی من. فکر کنم همین است.بله.همین.یک همین معمولی و ملموس.همین.هیچوقت قرار نیست مرا بشناسی.من هم قرار نیست محو شدنم را بیان کنم.نه.جایی کنار تپه ها نشستم.تمام شدم؟نه.تمام هم نمی شوم.یعنی عرضه ی این را ندارم.می توانم داستان یا حتی خاطره تعریف کنم.اگر صدای مرا می شنوی، بگو:گس. تمام.خالی.اینجا.بگو.اینجا.سلام.تمام.تمام.تمام.اینجا.خرابه.اینجا.تمام.اینجا.اینجا.تمام.تمام.حالابروم.می روم.اینجا تمام.تمام.کنار بزن.بخوان.بخوان.بخوان.بخوان.گوش کن.گوش کن.گوش کن.گوش کن.تمام؟نه.خالی تر از بودن.ادامه تر از من.صدایم را این تن را .همه.خالی.بس.بس کن.تو.احمق.نه.این یک داستان نیست.خاطره هم هم نه.می خواستم بگم من خوندم و فهمیدم.چه خوب.حیف که هستم