یار من،دوست.
خسته بودم.مثل همیشه زیاد راه رفتم.قدم هایم تمام شده بود.شب بخیر را به خودم نگفتم که تماسی صدایم زد:سلام شبتون بخیر.شما برای کار درخواست داده بودید.فردا صبح ساعت یازده می تونید تشریف بیارید؟"اب خنکم تمام شده.دست هایم لاغر و باریک و زردند.خودم هم همینطور.دوست داشتم تماس بگیرم.دوست داشتم زنگ بزنم و بگویم فردا قرار است بروم انجا که درخواست کار داده بودم.اما تماس نگرفتم.زنگ نزدم.کسی نبود.تا دلت بخواهد بود،اما کسی نبود.
خسته بودم و رفته تر از هیمشه.صدایم گرفته.دست هایم گرفته و تنم گرفته تر از همیشه گرفته.نگاهم کن.نگاهم کن.یک روز پدرم در را بست.حرفی که زد مرا بیشتر بست.فکر کنم زیباترین جمله ی زندگی..نه از زیباترین جمله های زندگی بود.حرف پدرم قبل از بستن در!سلام.خسته ام.بدنم تا کرده.می خواهی برایت یک قو درست کنم؟صدا بزن مرا!لطفا.ضعیف تر از همیشه می روم.ترس تر از همیشه کنار.
نگاه کن.مرا ببین.بخوانم.تمام وجودم تکرار است.تمام کلماتم.تمام نقطه ها.اما می دانم که نه.نه که نه.تکرارم هم تکرار نیست.هر کسی هم کسی نیست.باید بعضی چیز ها را داشته باشی.بعضی چیز ها می تابند.حرف من تمام می شود.نگاهم کن.می خواستم زنگ بزنم.من که کسی نیستم.دستاورد که برای تو هاست.من خسته ام.می خواهم بروم.باید یک تبدیل بگیرم که نوار ها را تبدیل کنم.خسته ام.
فردا صبح بیدار می شوم.یک صبحانه مختصر،پیراهنم را اتو کشیدم.می روم.سلام.برای کار امده ام.نگاهم می کنند.نه.نگاهم نمی کنند.فقط کمی مرا می بینند.می گویند این چندرغاز را بهت می دهیم و من الله توفیق.می گویم سلام.نام مرا از یاد ببرید.من وجود ندارم.از یک جبری می ایم که عجیب است.از یک جبر بی انتها.یک جبر تمدن در زیر پایم.یک جبر گم شدن قطار ها.یک جبر گندم.مرا محو کن.محو می شوم.نگاهم کن.سلام.نگاهم کن.می خواهم ساده کنم و به یک دوست برسم.سلام.نگاهم کن دوست.
;)