0405
داستان خیابان هایی که قدم ها را می شمارند را تو نشنیده ای هنوز؟این داستان را من دوست دارم.پس به من گوش کن.لطفا بعد این که داستان تمام شد مرا در اغوش بگیر.خیابان هایی در این شهر وجود دارد که وقتی زمان می خواهد خستگی در کند شروع می کنند به شمردن.شمردن قدم ها.اما این شمردن با شمردن های دیگر متفاوت است.ان ها هر ادمی را که دوست داشته باشند شروع می کنند به شمردن قدم هایشان.پس در یک خیابان شلوغ شاید ممکن است یک نفر هم در دل ان ها ننشیند و در یک خیابان خلوت ممکن است همیشه پایبند ان قدمزدن شب زده باشند.
داستان این خیابانی که من شنیده ام،داستان دل باختن ان خیابان به شبگردک سفید پوش است.خیابان تمام تلاشش را می کرد تا سفیدپوش را بیشتر انجا نگه دارد.اما همه چیز به این راحتی نبود.سفیدپوش مثل ادم های دیگر بود.اما چرا انقدر فرق داشت.واقعا نمی دانم.خیابان هم چیزی به من نگفت.فقط صدایش را شنیده بود.ان هم یکبار.یک ترانه را زمزمه می کرد.در ترانهش انگشتی را می دید که زخمی شده.ناخنی که در خواهد امد.ترانهی سفید پوش مثل خودش عجیب بود.خیابان کامل ان را نشنیده بود.اما کلمات را یادداشت کرده بود.
وقتی که سفیدپوش قدم می زد خیابان چراغ ها را برای ان روشن می کرد.خیابان.ساکت می ماند تا سفیدپوش راحت باشد.سفیدپوش ترانه می خواند.دود از دستانش بلند می شد.چشمانش اشک می ریخت و خیابان حتی شمردن قدم هایش را هم فراموش می کرد.یک روز خیابان از زمان اجازه گرفت تا صحبت کند.اخر نمی شد خیابان دهان باز کند.این اتفاق هیچوقت نباید می افتاد.زمان به او اجازه نداد.سفیدپوش می امد و می رفت.خیابان هم با روشن کردن چراغ ها می خواست دل او را به دست اورد.اما سفیدپوش غرق در وجود خودش بود و شب.
یک روز خیابان تصمیم گرفت از همان خستگی در کردن زمان استفاده کند.سفیدپوش که شروع کرد به زمزمه ی ترانهش.خیابان تمام چراغ ها را خاموش کرد.سفید پوش توجه ای نکرد.خیابان.برای هر قدم او چراغ ها را روشن خاموش می کرد.روشن.خاموش.روشن خاموش.سفید پوش که هیچ اهمیتی به این داستان نمی داد به راه خودش ادامه داد تا اینکه خیابان فریاد زد:بمان!
سفید پوش برگشت. و دید کسی نیست.هیچ حسی در صورت سفید پوش وجود نداشت.اما فقط این بار ترانه را بلند خواند.بعد شروع کرد به اشک ریختن.با خودش می گفت که:من گریه نمی کنم.این ها فقط اشکاند.از دستانش دود می چکید.چشمانش را لمس می کرد.و دیگر تکان نخورد.همان جا ماند.خیابان هیچ چیزی نگفت.سکوت تمام خیابان را سرد کرده بود تا اینکه سفیدپوش گفت:سلام.من وجود ندارم و اساسا جز تصورت از من چیزی در کار نیست.پس دست از سر چراغ ها بردار و چشمانت را ببند.بخواب و دیگر چراغی را برای من روشن یا خاموش نکن.چون هیچ فرقی برای من ندارد.سفیدپوش به مسیرش ادامه داد.تمام خیابان پر از دود شده بود.صدای یک کلید امد.سفید پوش رفت.
خیابان دیگر قدمی را نشمرد.خیابان دیگر چراغی را روشن نکرد.خیابان دیگر چراغی را خاموش نکرد.خیابان دیگر خیابان بود و زمان خستگیش را از یاد برده بود.خیابان صدایش را هم از یاد برد.به دیدن سفیدپوش ادامه داد.به گوشه دادن به زمزمه هایش.خیابان چشمانش را نبست.فقط بود.همانطور که سفیدپوش و زمان.
تو خوابیدی.اغوشت به خواب ناز تو تبدیل شد.اما من بیدار ماندم.چراغ ها را خاموش کردم.سوار یک ماشین شدم و گفتم سلام.برویم.تو خوابیدی و من در خوابت برایت شب بخیر خواندم.شبت بخیر عزیم.قربون خالت و چشمای قشنگت.شبت بخیر عزیزم.پاهاتو گرم نگه دار.صبح سرد میشه هوا.وقتی من نیستم.من هیچوقت نیستم.من در کار نبوده.