.

آخرین مطالب

کوره‌ها

جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۳۹ ب.ظ

یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچکی نبود.خب امروز من می خوام داستان قطارا رو بگم.قطارا همون جعبه های بزرگن که ادما رو از این ور به اون ور می برن.قطارا دوست دارن از این ور به اون ورا برن.قطارا خیلی بزرگن بچه ها.قطارا وسیله ها رو هم جابه‌جا می کنن.قطارا.خیلی بزرگن.خیلی خیلی.جعبه های بزرگی که پر از سر و صدان.قطارا صدا می زنن همو.با شیپورایی که روی کله‌شونه.اونا با هم مهربونن.اونا پیر و سالخوردن.اونا جاهای دورن.قطارا از ما دور دورن.

داستان ما داستان یکی از جعبه هاست.داستان یه جعبه ی کوچیک با ادمای کوچیک تر.داستان یه جعبه با چهار تا مسافر.یکی‌شون بود یه دختر مهربون و ناز.یکی دیگه بود یه اقای کارمند و کت‌پوش.یکی‌شون بود یه زن پیر.یکی‌دیگشون‌م بود یه پسرک.جعبه ها که درشاون بسته شد.ادمای جعبه ها با هم حرف میزدن.پچ پچ می کردن یا قهقه می زدن.ادما همه اینطوریا نبودنوبعضیا هم با هم حرف نمی زدن و چشماشونو می بستم و می خوابیدن.می خوابیدن می خوابیدن.جعبه ی قصه ی ما توش خواب نبود.جعبه ی قصه ی ما پر از قصه و خاطره‌ست.خاطره های قشنگ مثل شما بچه های مهربون.

خانم پیر شروع کرد به حرف زدن:سلام پسرک حالت چطوره.ممنون‌م خداروشکر.شما چطور؟منم خوب‌م من مسافرم.سوار هواپیما باید شمو برم یه جای دور.شما چطور؟منم مسافرم و میرم یه جای دور مثل خودم.من میرم یه جای دور و دور تر از اون خود من دور.چای بو د و قندای زیاد.پیرزن قندارو برد گفت که میشه لازم‌م.من چای و چای من.اینم داستان من.جعبه جعبه ی خواب نبود.جعبه قصه و رفتن بود.جعبه عبور می کرد از بین تپه های بلند.از توی کوهای قشنگ از بین درختای تک و تنها و پیر.از میون زمان عبور می کرد.دخترک گفت که من معلم‌م،ریاضی رو دوست دارم.مرد کت‌پوش می گفت از خاطرات‌ش.از داشتن تلفن توی روزگارش.می گفت توی شهرمون.بود یدونه تلفن.همه صف می کشیدن تا بشینن پشت اون.می گفت که خواب نداشتیم دیگه اون موقع ها.تا اینکه گذشت و همه گرفتن یه تلفن.از اهنگای قدیمی با هم حرف می زدند اون و پیرزن.دوست داشتن مرضیه رو هر دوشون.

شب شد و همه جا تاریک.جعبه داشت یه سقف کوتاه و چهار تخت عریض.پسرک رفت‌ش بالا.دخترک رفت‌ش بالا.پیرزن موندش پایین، اقای کت پوش‌م موندش اونجا.زدن با هم حرفای زیاد اون دو تا بچه اون بالا.از کیکای شکلاتی تا شهرای دور.از کوره ها تا سرمای بالای شهرای دور.از چمدونای پر و خالی.از خودشون.از خودشون.دخترک داشتش الویه با خودش.داد به پسر.زمان داشت خودشو نشون می داد.که چشماشون بست و خوابشونو گرفت به دست.می گفتن از کارتونای بچگی.از دیسکای ویدیوکلوپ تا پونیو توی شبکه دو.زمان دارن این جعبه ها.ادمای جعبه ها.

رسیدن اونا همه به جای دور.صبح شده بود و هوا سرد شده بود.بار و بندیلا بودن زیاد.بار پسرک از خودش بیشتر بود.گفت که دختر دستی بده،ببریم بالا.وقتی از جعبه داشتن پیاده می شدن.دیدن که کفشای پیرزن جا مونده.گفتن میبریم با خودمون.شاید دیدیمش.پیرزن برگشت با خوشحالی کفشارو برد.رسیدن بیرون خواستن بگیرن یه ماشین که برن.از قضا گوشیاشون خاموش شدن.می زدن به این در و اون در توی اون سرما.تا شاید بگیرن جواب و ماشین بیاد.نشد که نشد تا پیدا کردن یه شارژر.گوشیارو زدن توی شارژ.ماشین گرفتن توی اون سرمای دوراز میدون جعبه ها رفتن اونا با هم.صبح شده بود.افتاب درومده بود و داستانا تموم داشتن می شدن.شب دیروز تموم بشو نبود.چون که طولانی ترین شب سال بود.اما به هر حال تموم شد و رفت از یاد.ادما به جایی که می خواستن زدن سر.رسیدن و رفتن و جدا شدن بچه های خوب.جعبه ها راه خودشونو گرفتن با ادمای دیگه با اون شیپورای بزرگ.صبح شد و افتاب زدش بیرون و قصه های شبو کرد تموم.همه خوابیدن وقتی که صبح شده بود.همه قصه هاشونو و نوشتن روی دست.تا بکارن دستاشونو تو قلب هم.شب بخیر عزیزای من.

۰۳/۱۰/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی