.

کلمات کلیدی

چشم می سوزد

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۴۵ ب.ظ

بازنده تمام عیار ها!خود خود من را می گویم که نفس کشیدنم را ارام می شمارم.سلام! این یک پیام قبل از مرگ نیست.برای این داستان کمی وقت بگذار تا شاید انقدر خواندن تا شد که دیگر سر بلند نکردی از بی عرضه بودن خودت.خب اینجا هستم،پس می نویسم.اماده ی اماده برای درگیری شدید با خود خود تو،اره اشغال کمتر،خود خودت.با خود تو هستم،من؟اصلا نمی فهمم قضیه چی هست و لحظه به لحظه گیج تر می شوم.چرا باید خودت را انقدر درگیر کنی که بی عرضه بودنت را اصل بی برگشت بخوانی.بدون علامت سوال

خب از اینکه اینجا در حال نوشتن هستم می خواهم بگویم که.نمی دانم بست شدن جمله به چه دردی می خورد وقتی تمام حرف ها برای گفتن یک حس خشک فیزیکالی ان قدر می میرد که دیگر نمی توان رنگ عوض کرد.سلام خیلی بی معنی می شود همه چیز و دیگر معنا هم عذاب می دهد به چشم های این خلق دو پا.خلق؟خلق یا مخلوق؟ یا....       اصلا می خواهم یک داستان را این بار تعریف نکنم و فقط بی شرح مختصر برای تو که مثل خاک گریه می کنی فریاد بزنم.فریاد.فریاد.با د حروف الفبایی دردناک برای کلاس اولی.خواب که دارم تا دلت بخواهد ولی باز در حال فرار کردن هستم و نمی توانم خوب برای تو تعریف کنم بی عرضه بودنم را که انقدر تکرار را ننویسم که ابرو بیاوری به چشم.سلام انقدر می خواهم خودم را تخریب کنم در این واژه که دستم نمی رود دستت را بگیرم.زیرا ترسیدم.ترسیدم.همیشه می ترسم.انقدر ترسیدم که فراموش کردم چرا صندلی ها حرف نمی زنند.     ترسو و بی عرضه،یک ترکیب زیبا از هنر مدرن،واقعا دقت کردی به این بخش،عالیه اره،تمام قدرت هنرمند را می توانم احساس کنم،اره انرژی را دریاب،وای خدای من این اکسپرسیونیسم بی همه چیز چه ها که نکرده با من.خب بعدش،سینیور هنرمند؟خب که چی؟زر زدن تمام شد یا نه!.می خواهم از ترس بنیوسم و گاهی تپش قبلی وحشتناک که می دانم برای چیست.خودم می دانم،به خوبی می دانم که وقتی می خواهی از هم بپاشی چگونه سرت بازی در میاورند.سلام خدا،واقعا ببخشید که در دستانم جای برای تو نگذاشتم تا با یکدیگر ارام بگیریم.اخر چرا ببخشید از جانب من!بس است بس است بس است.بشریت؟کدام بشر؟فقط نر و تمام شد و فعلا هم نمی رود.

یادت هست تو مدرسه به تو گفته بود مثل بچه دو ساله ها راه می روی باید لباس هایت را که کندم به بقایی از طعم سگ کورت سازم.حالا چطور؟چیزی حس می کنی دلفین زیبا؟   تجربه زود جلوه خواهد کرد و زمین را نمی توان در دست جا داد،پس منتظر زیبایی مطلق تو خواهیم ماند و فراموش خواهیم کرد تمام کسانی که شکستن تو را خواهان بودند.از همین جا به نشانه ی دوستی تمام،علاقه ای خداگونه و احترام درختی در گرو زیباترین امیال! برای تو ای دلفین! دستم را روی قلبم می گذارم و زندگی را برای تو خواهانم،نه ان گونه که به ما اموختند!همان شکل که ما می خواهیم.ولی این نکته را بگویم که یک روز رژ ها را پرت می دهم.

تازه نفس می کشم و ب خودم فکر می کنم کاری که همیشه می کنیم و حتی اگر تمام افکارت به یک نفر پیوند خورده باشد باز هم حقیقی نیست.چون تو به تصور و خیال متعفن خودت از ان شحص خو گرفته ای.نه وجود بی همتای یک دوست،انسان.خلاصه که شکایت کم بود و حالا کم تر برای نوشتن از ترس که وقت فکر می کنم نباشد .نه نه!منظور این بود که خب نمی دانم نوشتن را باید چگونه بیان کرد تا خود ترس در چشم های ما جان به جان نرقصد.در نهایت،در نهایت می خواهیم ما باشیم.یعنی اینکه بی خیال و گریه نکن فعلا و از موسیقی لذت ببر.خستگی جان بگیرد یا نه،باز همه چیز را می چسبانم به ترس این روز ها دوست دارم از دستی گرفتن سخن بگویم یا به دستی تاباندن.تصور کن،تمام جهان خلاصه شده در نوازش دو دست.حداقل برای ترسو ترین بی عرضه.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۱/۲۹
... ...

روایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی