یک دروغ عظیم که از ان زیگورات ساختم.
من برای خودم بت می ساختم.کارم همین بود.بت های دوست داشتن.حتی مشکلی نداشتم.یا چه می دانم کمبود محبت و این داستان های زر مفت.نه.اما بت می ساختم از احساساتی که دوست داشتم.از لحظه هایی که وجود داشت واقعا.اما.اما.اما فقط من.برای من چیزی وجود داشت و تمام.پشیمانم.گریه می کنم.جدی.خیلی.می خواهم با مثال برای خودم تمامش کنم.همین جا.همین لعنتی را.این زیگورات باید یک بنای تاریخی بماند و تمام.
کاوه وجود ندارد.به معنای واقعی کلمه.من فقط ساختمش.همین.کار من این بود.اما چه کسی را می خواهم گول بزنم؟کی؟تو بگو.پدر می گفت هیچوقت سر خودتو کلاه نزار.دیگری که هیچ!حالا چی؟پدر کاش واقعا صالح بودم.همانطور که در مقدمه نوشته بودی.ببخشید.شروع کرده ام ساختن.شروع کرده بودم.یادم نیست از کی.اما دقیقا لحظه هایی از کودکی برایم روشن می شوند که در ان ها فقط در گوشه ای از اتاق نشسته بودم و فکر می کردم.می ساختم.می باختم و می شکستم.هیچ فرقی نکرده ام.کد هایم را گرم می کنم.کاوه وجود نداشت.من فقط ساختمش تا داشته باشمش.تا ان نیاز زیبایی برایم بماند.دوست خوبی بود.حتی این هم نه.واقعا نمی دانم.نمی فهمم.سر در نمی اورم.باور نمی کنم.عصیانم،خالی،بداهه.گیج مطلق.نمی فهمم.محمدرضا می گوید بیا گل بکش.نمی روم.او می خندد.حالا به قول خودش "های" است.من نمی فهمم.نمی فهمم.می گویم.نمی دانی.این هیچی نیست.این یک شوخی تلخ است مثل قرهقروت.
رضا وجود ندارد.هیچوقت نداشته.در کارگر به او می گویم دوستت دارم.می گوید منم دوست دارم.اما چرا؟واقعا چرا باید مرا دوست داشته باشد.زر می زند.من زر نمی زنم.هیچوقت وقتی در این موارد زر نمی زند.باقی حرف هایم و حتی خودم زر تمام است.به قول سجاد مرده یا زنده ی این اشغال،یک جوک است.همین.یک اشغال.اشغال خالی.حتی وجود ندارم.رضا یک دروغ است.خودم یک دروغ.واقعا .ای کاش.فقط ارزو و دعا که چرا باید این عظمت برایم یک زیگورات می شد.از وقتی که یادم است.از چهار سال مهدکودک.چهار سال تمام.پدر و مادرم شاغل بودند.همه ی بچه ها را می شناختم.مربی های مهد کودک،ساندویچ خیار پنیری که خانم برایم اورد.تا کلاس چهارم معلم هایم زن بودند.یکی از یکی خشن تر.همه شان مثل رضا شاه بودند.گندش بزنند دهن سرویس ها.بعد می گویی چرا انقدر روانی هستی.روانی نیستم فقط با باقی زیاد حال نکردم.از وقتی که مدرسه هم نمی رفتم پر از ادم هایی که از من بزرگ تر بودند شده بود زندگیم.گندش بزنند.همه را می شناختم.سامان.مینا.پانزده سال اختلاف،مینا بیشتر.دوستشان داشتم.برای مینا نقاشی می کشیدم.سامان جی تی ای بازی می کرد و یادم می داد.ان جی تی ای سه که وقتی چپ می کردی با ماشین می مردی.رضا دروغ است.تمام کسانی را که دوست داشته ام دروغ اند.فقط یک بت در بقاخانه خداگونه زیگورات.یکی از یکی ضعیف تر.من دوستانم را ساخته ام.اما خوبی این زیگورات که دارم همین بود:همه را همانطور که بودند پذیرفتم.تسلیم در مقابل رفتارشان.اگر دوست می داشتم می ماندم و اگر که که به درک.حال نمی کردم گورم را گم می کردم.
می گویم دروغ.پدر می گفت این کلمه انقدر زشت است که حتی بهتر است هیچوقت به کار نبری.من؟من وجودم دروغ بود.وجودی که به درد نمی خورد.دروغ بود.دروغ.همه ی من دروغ بود.راست می گفتم.انقدر صادقم انقدر صادق که دروغ بودم.شبیه دروغ بودم.باورم نمی کنی.حتی همین حالا.هر حرفی زنده ام انقدر خودم بوده که از سادگی شاید بترسی.اما می ترسم.من خودم می ترسم.ترسم.ترس خالی.از اتاق تاریک یا یا خیابانی که در ان بچه ها گروه داشتند و رد می شدی فحش می دادند و دعوا می کردند هم نه.ترس های خودم.ترس من.من اینه و تمام.نگاهم نکن دیگر.اینبار من نیستم.نیست.باید بگویم.باید این زیگورات همین الان خراب شود.این تمدنی مردنیست.خدای زیگورات می میرد و من می دانم که من باید همزمان با او تمام شوم.دیگرحالم به هم می خورد.بس.زیگورات بماند به من چه.یک باقی مانده ی تاریخی دیگر.من می روم.دروغ تمام.دیگر کسی را نمی سازم.انتخاب و انتخاب.انتخاب می کنم.نگو کدام اختیار که می زنم بیخ گوشت.نه.می روم.می روم.رفتم.تسلیم.خالی خیامی.
اما از این همه دوست و عاشق.هیچ کس با منِتو قابل مقایسه نیست.و این خاطرات معنای خود را از دست می دهند.وقتی به تابش چیز تازه ای فکر می کنم.اگرچه می.دانم که هرگز محبتی که هست یا بوده را از دست نمی دهم.و چیزهایی که قبلا گذشت.می دانم که اغلب می ایستم و به آنها فکر می کنم
در زندگی ام تو را بیشتر دوست دارم،بله.نه..می دانم که اغلب می ایستم و به آنها فکر می کنم.در زندگی ام تو،من را بیشتر دوست دارم..جودی کالینز.در زندگی من.
این دروغ ها هم ادایی اند
-کاوه