.

از ابتدا

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۵۱ ب.ظ

داغون هستم،باور کن،نمی دانم چطور این را خواهی فهمید ولی بگذار این قصه ها را برای یک خرابه ای دیگر بپرورانم.می خواهم بگویم که هرچه از من شنیده ای،همیشه با مادرم از ان صحبت کرده ام.منظورم همین حس و حال ها درمورد زن،دختر.نه به عنوان "دیگری" به عنوان خودش،همان که هست،نه همانی که شکل بگیرد.خیلی با مادرم صحبت کردم،زیاد قبول ندارد برخی از حرف هایم را و گاهی فکر می کنم فقط چون مادرم است گوش می دهد و سری تکان می دهد.خسته نیستم اصلا!فقط می خواستم بدانی که این صحبت های حقیقی را اول اول از خودم و خانه شروع کرده ام و پشیمانی هم در کار نیست..منظورم این است رساندن صبحت به جایی که بشریت ندیده است.زیرا خودت بهتر می دانی که بشریت هم نر بوده و هست.شاید دوباره به من بخندی وقتی با صدای بلند فریاد می زنم:

جامعه ارمانی شدنی است! با حذف نرسالاری و ایجاد جامعه ای زن نهاد.

از درک و احترام هم صحبت نمی کنم،زیرا کاملا بیهوده است وقتی پذیرش در کار نیست.از ارتباط عمیق هم صحبتی نخواهم داشت وقتی به تصنع خو گرفته ای.شاید انقدر ها هم که فکر می کنی خوب نیستم.وی می دانم که خوب نیستم.من می ترسم،بیش تر از ترس.می ترسم و از امید هم گاهی صحبت می کنم تا نجوا ها زا بین نروند.می ترسم ها،جدی می گویم.شاید نه،ترس به معنای ان که می شناسی نه.ترس به معنای سراپای وجودم برای شدن.سلام دختر،سلام.بسیار کوچک تر از ان که بتوانی تصور کنی هستم.یعنی نمی توانی به این تصور برسی.عجیب هم نیست وقتی قبول کرده باشی سیب ها بنفش نیستند.

کمتر از یک ساعت دیگر امتحان پایان ترم شروع می شود و من چیزی نخوانده ام.همین جا نشسته ام  و در حال نوشتن هستم،برا ما،تو ها و من ها.منیت دیگر برایمان سوخته و بوی کزش دیگر هیچوقت سمت ما نخواهد امد.سرجلسه نمی روم،می دانم از چشمت سقوط کرده ام ولی نگاه کن که حرف ها ادامه دارند و پایان ترم را هیمشه به یاد خواهیم داشت که چند جمله ان را فراموش ساختند.اما دور شدیم نه؟دور.انقدر دور که فراموش کردم یا به قولی ترسیدم دستی را بگیرم.یعنی دست تو،دست او،دست همه ما.

وقتی که کاری را به درستی انجام می دادم همیشه می شنیدم:افرین،مردی هستی واس خودت دختر!.و همیشه در ذهن نگاه داشتم:نگاش کن خدایی،دختره دیگه.خودمان به خودمان رحم نخواهیم کرد.انقدر در به ما خواندند تفاوت،تفاوت.بس است.می خواهم دویدن مرا ببینی تا راه رفتم.می خواهم تک چرخ زنان با دو چرخه مرا دیده باشی یک بار.اما تمام مردان تو را در تخت تصور می کنند و پسران تو را بین خودشان در گروهی تقسیم خواهند کرد.تو را خواهیم شکست،با هم،همه ی ما.تو به شکستن خو گرفته ای همانگونه که مادرت و مادربزرگت و تمام ان ها.بعد از پرستش نوبت به تقدیر می رسد و تو ای تنها ستایش گر هستی،خودت را از یاد خواهی برد.در همان شب های اول نه ها!خیلی خیلی قبل تر ها،حتی وقتی ماه در اسمان نبوده.

و من را به ایه فروخته ای،به ایه های حفظ نشده.انقدر پوشیده ام که دیگر خاک دستانم را پس زده.انقدر بزرگ شده ام که زیر میز به قول خودت جا می شوم،حتی در کمد و کابینت و کشو های جهاز.انقدر باخته ام که دیگر جلوی اینه چربی تمام لوازم را به نمایندگی خدا به صورت خود می کارم و سلامی دوباره را نه به افتاب،بلکه به صاحبان خویش ارزانی خواهم داشت.از لیبرالیسم گرفته تا خواستگار ها.خدا چه می گوید این وسط زینب!؟ یا تو،خود خودت!تمام دختران!خدا چه می گوید؟اصلا شنیدیم همه با هم صدایش را.   حالا زار زار گریه یا خنده.خسته ام،خسته.انقدر خسته که می خواهم زیر چادر مادرم بخوابم.برای همیشه نه!برای ابدیت.می دانم هیچ ارتباطی را میان خط به خط که هیچ کلمه به کلمه نخواهی یافت.اما یان یک تصور پوچ تر از من است.زیرا ارتباط بیشتر از تصادف حقیقی است.می خواهم دست تمام ما را بگیرم،گم شوم.بخوانم برای ما.با یکدیگر بدویم یا حداقل باد را ان طور که در شعر خواندیم حس کنیم.خواهان،خواهان.بله می خواهم با یکدیگر همه ما.تمام ما.ما همیشه هستیم.پس دستان یکدیگر را فراموش نخواهیم کرد.همانطور که بوسه ای را خودت می کاری.کاش تلاش می کردم انسجام را در نوشته حفظ کنم و مثل خودم نباشد.

"خندیگریه"
 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۰۵
... ...

روایت

نظرات  (۱)

هیچ ارتباطی را میان خط به خط که هیچ کلمه به کلمه نیافتم، و بی دلیل می گریم.

پاسخ:
"خیره شدن به دست

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی