چند قدم از نوشتن.
بدن درد ندارم.زیاد نیست.کم هم نمی زند باشد.چشم هایم سوز می زند گاهی.اب سرد روی انگشت می ریزم و نوازش می کنم.دست هایم کمی بی جان می زنند ولی اینطور نیست.خوابم می برد ولی خوابم می نمی اید و فعلا بیدارم.اتاق خنک است و پتو تا شده روی تخت جا خشک کرده.بدنم درد نمی کند.سخت است.برایم سخت است.خیلی چیز ها فکر کنم.شاید هم نه.سخت است درد های ثانیه ای.شده ام فردی مرکوری در سال اخر زندگی"س.چاق نیستم.گوشت نمی خورم.خیلی کم.یادم نیست اخرین بار کی.پدربزرگ می گوید:بدبخت علف خوار فردا می میری.فردا هم سخت است.فکر کنم وجود دارد.اره.همیشه فردا وجود دارد.حتی قبل و بعد از مرگ.فردا همیشه سخت است.اما برای ما سختی هایش را جولان دادن بی فایده است،نیست؟نفس می کشم.گاهی عمیق.گاهی سخت.اصلا بحث فردا نبود.بحث خالی بودن بود.نه خالی بودن پارچ اب.خالی بودن کسی از شور زندگی
این همه کلمه برای چی؟باور کن تمام حرف هایم در یکی دو جمله قابل بیان بود.ولی نمی شد.خودت خوب می دانی که نمی توانست به سادگی تو باشد.با سادگی راه رفتن در حیاط.به جای این کار ها ای کاش درس می خواندی.اگر وقتی که اهنگ گوش دادی برای درست گذاشته بودی یا نه!هرچیز دیگری حالا خیلی همه چیز فرق می کرد و خوب می دانم که ادم قدرت تشخیص استعاد خودش را در زمان درست ندارد همین طور است که گند می زنی به زندگی"ت و پیروزی در دستان ان دسته از افرادی است که در زمان درست تلاش کردند...ساکت می شود.تا به خودش می اید می بیند صدایی دیگر اتاق را جوشانده: so ,so you think you can tell
از خواب بیدار شدی و بعد از صبحانه ماشین که روشن شد می بینی خیلی دور هستی.درخت ها خاکی.زمین های سوخته.این جا دیاری بدون صداست.سلام که در کارت نیست.فقط راه می روی روی بلوک های کوچک سیمانی،حواست هست سقوط نکنی و در این بین شروع می کنی به خواندن.نمی دانم.احتمالا صبح ها کویین می خوانی یا پینک فلوید.ان هم فقط یکی دو اهنگ.نه بیشتر و نه کم تر.می دانم که به ندرت سراغ تک اهنگ های دیگر می روی.همیشه قبل از نشستن سر جلسه با همین دو اهنگ قدم می زنی. حکایت یا two lost souls هست و یا call me mr fahrenheit.یادم نیست.شاید carry on carry on.nothing really/یاد من نبودی اما.قمیشی؟اها همیشه تو ماشین یک نوار بود.
ساعت ۱۰ شبه، از اون شبای بغرنجه. ذهنم در تکاپوست و بدنم در سکون. یک جنگ تن به تن فرسایشی بین این دو در جریانه و این وسط تمامیتِ منه که داره متلاشی میشه. انگار چیزی شبیه سیم خاردار روی دندهی چپم جاسازی کردن، میسوزه و تیر میکشه. خستهم، خوابم میاد و خوابم میبره. توی خواب یک دفعه نفسم میره، انگار یه موجودی در درونم گلوم رو فشار میده. از جام میپرم و تو تختم میشینم، ضربان قلبم بالاس. بعد از چند ثانیه این حالت فروکش میکنه. دستم رو میذارم روی نبضم، مثلاً خیر سرم طبابت میکنم که نبضم منظم میزنه یا نه ... به خودم دلداری میدم: «چیزی نیست زن، قبلاً هم چند بار اینطور شدی و هردفعه ازش عبور کردی. این بار هم عبور میکنی، نترس». دوباره میخوابم. این بار یه کابوس تک صحنهای میبینم. یکی با حالت تحکمآمیز و سرزنشگری بهم میگه که تو الان امتحان داری، چرا راحت گرفتی نشستی؟ و منی که روحم از اون امتحان خبر نداشته از خواب میپرم و بعد چند لحظه جایگاه و موقعیت فعلیم که توی خواب کاملاً زیر و رو شده بود رو مجدداً به یاد میارم و میفهمم امتحانی در کار نیست. دوباره خوابم میبره. این همه کلمه که مرا سخت خسته نوشته.امدم چند عکس چاپ کنم و در دفترم بچسبانم.اما نشد.شهر شلوغ است.نفس هایم را می شمارم.گاهی ضربان را.بعضی وقت ها حس مرگ دارد.به راحتی واژه ها را پیاده می کنم طوری که گویا واقعا احساس کرده ام.نه.همه چیز الکی نوشته شده.درد امد.درد.درد نزدیک شکم.نه از غذا.دردی اجباری.درد یک تن فقط.دردی که خون دارد.بس کنم.سخت می خواهم بنشینم و بخوانم.اهنگ های زیادی را حفظ هستم.حتی اگر نتوانم،ملودی ها را خوب به یاد می اورم.یادت هست قسمت اول شرک یک اهنگ بود.ان جا که فیونا و شرک از هم جدا شدند.اها!hallelujah
امتحان شروع شد.برگه ها به صورت تصادفی به دست هر کس می رسید.تو به من بگو چه چیزی فراتر از تصادف!.هرکس برگه ای انتخاب می کرد.برگه ها روی میز استاد بود.پشت برگه ها.خب نوبت به من رسید.برگه را برداشتم.اسان ترین ازمایش برای من افتاد.ولی اسان برای کسی که خوانده باشد.نشستم.نام و نام خانوداگی و شماره دانشجویی و نام استاد و تاریخ.نگاه به ساعت کردم.چند اهنگ زمزمه.یک چیز هایی نوشتم.خودم هم نمی دانستم.اسم ازمایش را هم نمی دانستم.الان هم نمی دانم.گفتم می خواهم بروم.استاد امد و نگاهی انداخت.خیره به من:همین.تمام.با تو چه کار باید کرد.عاشقی یا شاعر؟.
شعر دوست دارم.
_خب بخوان!
بلند شدم و رفتم جلوی میز استاد و شروع کردم:
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
خواندم و خواندم.یکی از ان پشت گفت.خیلی بالاست.با من بود.بعضی ها خندیدن و بعضی ها هم مشغول امتحان بودند.فکر می کرد به گل وجودم اغشته است.چیزی نگذشت که به این قسمت از شعر رسیدم.:
من به نومیدی خود معتادم.
همه زدند زیر خنده.گفتم که فروغ است.فروغ که خنده ندارد.استاد گفت به فروغ نمی خندند.اشاره به پشت کرد.نگاه کردم و دیدم دو نفر سخت مشغول یاری رساندن به یکدیگر بودند.مچشان را گرفت ولی کاری نداشت.خواندن از فروغ کمکی شد برایشان.برای من که نه.من کمک نمی خواستم.رفتم و قدم زدم.حالا سخت چشمانم می سوزد.دوباره می خواهم قدم بزنم.از جایی به جایی دیگر.تنها یا با تنها.
-حتی قبل و بعد از مرگ
I said
he was saying
:Branigan said
.That tomorrow never comes