.

آخرین مطالب

نمی‌فهم‌م‌بغض‌م

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۱۴ ب.ظ

باورم بشود یا نه.حتی باور کنی یا نه.می خواهم بگویم بیا گوش کن.حتی متوجه نباش.فقط گوش بده.یعنی مرا ببین.تصورش خیلی پیش و پا افتاده است.به درد نمی خورد.الان از تپه ها امدم.حسن از خیابان گذشتیم.نه از روی پل.حسن گفت بیا.رفتم.گفت پول دونخ وینستون بیشتر ندارم.گفتم یک کمل ابی می خواهم.گفت نمی شود.پاکتی فقط می توان خرید.گفتم این را شوخی حساب کن!نمی خواهم.برای خودت بگیر.خندید و گفت:تو مال کمل ابی!جلو ترش رفتم.نشستم.نه.اینبار روی ان دیواره ی سیمانی ننشستم.رفتن ان سمت.سلام تپه تپه ها.سلام.

باورم می شود.می توانم گوینده ی زمان باشم.همین.هستم.یک جایی هست که شبیه برکه است.اما نمی گویم برکه است.امسال بزرگ تر شده بود.باران عجیبی زده بود.بارانی که می خواست نگاهش کنی.اما همه فرار می کردند.خیس شدم.ماندم.گفتم چه اشکال دارد یکبار هم خیس شوم.نشد.شد ها.اما الان ان جا هستم.با حسن رفتم.اما هرکدام تنهایی خودمان را اورده بودیم.میراث ما خیلی هنر کند همین باشد.که در تپه تپه ها تا غروب بشینیم.نشستیم.حرفی نزدیم.چرا اما چیزی یادم نیست.نمی توانم از ان جا صحبت کنم.نمی شود.باید چقدر حرف پیاده کنم؟تو بگو.یک نگاهی نشانم بده.می بینی؟نمی شود.تپه تپه ها،سلام.

باورم شده.دور برکه را ارام قدم می زنم.زیر پایم گندم های وحشی را می بینم.گندم نیستند.فقط این اسم را برایشان ساخته ام.پایم را نیش می زنند.همه چیز.انعکاس درختانی که قرار است بریده شوند را دوبار می بنیم.خیره شده ام.اثیری تر از من،ترس من است.خودم است.نمی توانی انتخابش کنی.می توانی داشته باشی.می شود.باور می کنم شدنی است.از برکه دور شدم.تپه تپه ها که تمام نمی شود.می گویم:هی! به نظرت این همان تک درخت که می شناسیم!چرا جایش عوض شده!می خوابم.بیدارم ها.فقط می دانم می روم.می روم.امروز نه.فردا.به هر حال بوی رفتن می دهم.دست از سرم بر نمی دارد.خودم را به تپه تپه ها تمام کردم.نام کسی را قرضه گرفته ام.خودم خالی‍ست.سلام تپه تپه ها.

نشستم.این دیواره ی سیمانی تا خود موزه کشیده شده.یک شهری‌ست برای خودش.به هر حال نشستم.به هر حال هستم.عکس گرفتم.نور کم قشنگ است.غروب تمام شده.خودم ماندم.تنهای به تنها.می دانمش.می شناسم.اگاه.اهسته و تمام.صدایی را می شنوم که امده.اینبار باد در کار نیست.اما صدا امده.صدا.حرف تکرار که می شود خودم را می بینم.اینه ندارم.اما دیدم.می دانمش.هنوز خانه ی مادربزرگم.تمام نمی شوم.خوابیده.کنار او بودم.دستم را می گیرد.مو هایم را پشت گوشم تا می کند.تا.باز هم تا.خودم هم تا می شوم کنارش.می روم.می گویم می خواهم موهایم را کوتاه کنم.کوتاه.تا.تا.می روم.تپه تپه ها خدانگهدار!اما نه.می دانم که باز باید بگویم.نگهدار خدا باش.سلام.سلام.

۰۳/۰۲/۲۴

نظرات  (۱)

هعییی امان از زندگی :)

پاسخ:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی