.

کلمات کلیدی

شاید دوست داشتم کنار او باشم.

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ

همیشه فرار کردم.نمی دانم تو فرار را چگونه می بینی.ولی مهم هم نیست.فرار و فرار.از همه چیز.فکر کنم از همه چیز.از وقتی که یادم می اید.کلا هیچوقت نماندم.فرار کردم.فرار.این یعنی چی؟شاید یک چیز بود که فرار نکردم از ان.یا احتمالا کم تر.یا نه انطور.اصلا نباید از فرار حرف زد.باید از ترس صحبت کرد.یعنی من یادم نیست که از چی می ترسم..یا کی از ترس-چیزی که می ترسم- صحبت کرده ام.ولی می دانم که می ترسم.شاید نمی دانم که می ترسم.می ترسم.می ترسم.همیشه می گویم.مثل این کتاب ها که می گویند صبح از خواب که پا شدی برو تو اینه بگو من می تونم و من پیروزم و من پر از انرژی هستم.من هم همین کار را می کنم.بیدار می شوم و یا در خواب شروع می کنم:می ترسم.می ترسم.ترسو.می ترسم.قبلا به همه می گفتم:گمشو.الان کمتر می گویم.درواقع همه ی این حرف ها را به خودم می زدم.باقی به خودشان می گرفتند.بیا از جایی که یادت هست شروع کن.زر نزم.زر نزم.می ترسم.ترسو هستم.و باور کرده ام که اگر این را به روی خودم بیاورم و بنویسم حس بهتری پیدا می کنم.نمی دانم شاید معتادش شده ام.بعید نیست.ادم ضعیفی مثل من کارش همین است.مادرم می گفت همه ی این را برای تبرئه ی خودت می گویی.یادت باشد.فقط برای تبرئه و شانه خالی کردن.حالا هم گوش می دهم.این که چیزی نیست. از همه چیز فرار کردم.دوست دارم بدوم اصلا.این هم یعنی فرار.می ترسم.حتی از صدای ترکیدن بادکنک.می ترسم.صدایم نکن.بس کن.بگذار بمیرم.محو شوم.نه می ترسم.از هرچه که گفتم می ترسم.باید یک چیزی پیدا کنی که کمتر فکر کنی و یا بترسی.معتاد ترس.معتاد فرار.واقعا چرا نمی شود؟چرا چی؟چرا نمی شود؟چرا نمی شود؟چرا نمی شود.چرا نمی شودباشی.یک التماس داریم در تمام نگاه های بسته و حرف های نزده.یک التماس برای این که من می ترسم.گوش کن.من می ترسم.بپذیرید.مرا باید از نزدیک ببینی تا بفهمی چه اشغالی هستم.یک ترسو و یک مطلق.یک مطلق نا کافی.حالا هم که فرقی نکرده با همیشه.من می ترسم و من فرارم.یک تن که گوشه ای رمیده.این خرابه ی اسمانی.این زمان.من می ترسم.من فرار.منی می روم.من تن می دهم و من می شکنم از خودم.من می ترسم مامان.یک بار یک نفر نگاهم کرد و گفت:نترس و !@# را داشته باش.گفتم می ترسم و ندارم.می خندید.صداقت همیشه خنده دار است انگار.حتی وقتی که با او به لاله رفتم گفتم می ترسم.تا خانه همراهی کن مرا.این ها که چیزی نیست.خنده دار هستند.یعنی خنده کنارشان ریخته.از ترس که نمی شود حرف زد.خاک.نمی توانم توضیح بدهم.می توانم فرار کنم و یا به روی خودم بیاورم و تزریق به تزریق بخوانم خودم راومن می میرم؟نه.اصلا مال این حرف های رسیدن و تا کردن نیستم.فقط عرضه ی ترس را دارم.عرضه ی فرار هم فکر کنم گاهی ندارم.فرار از کی؟فرار از چی؟فقط از خودت فرار نکردی.فقط از خودم فرار نکردم.تمام این داستان ها،تمام جهان.این هستی یک روایتی دیگر داشت فقط اگر از خودم فرار می کردم.جبر را فاکتور گرفتم.خنده و لبخند.البته قطعا فرار هم کرده ام.ولی یک فرار دیگر.یک فرار کامل.من می ترسم و می دانم که می ترسم و این یعنی می ترسم.حالا می خندم.حالا می روم؟کجا شازده.اول راه که ادم محو نمی شود،نه؟چرا باید از ترس صحبت کنم؟تبرئه؟شاید هنوز تبرئه.شاید من.

 

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۲/۱۲/۱۹
... ...

روایت

نظرات  (۷)

حال لایک کردن ندارم. دیسلایک گذاشتم.

پاسخ:
موفق. 

به نظرم کسی که گالری داشته و از دانشگاه انصراف می‌ده تا رشته دیگه‌ای رو بخونه و براش این همه رفت و آمد می‌کنه، اونقدرها هم که فکر می‌کنه ترسو نیستش. 

پاسخ:
دوست دارم هرچه زود تر پارسا را ببینم.

دورهمی بعدی برات میارمش. خود کمیکش هم بعد از داوری. 

پاسخ:
کوبش مشت به هوا "
نشستن" 

چرا که نه

پاسخ:
۲۰ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۲۲ سبزبرگ ‌‌‌‌‌‌‌‌

چه چیزی نوشتی شازده!

با اجازه پیام خودت رو کپی می‌کنم:

"سلام

یک روز یکدیگر را اغوشی مهمان.

قبول؟"

 

 

پاسخ:
قبول تا صبح. 

dont u dare to talk to her again

goodluck ;)

پاسخ:
خودم بودم. 

چقدر عجیب.. منم یک جایی نوزدهم اسفند، درباره ی ترس چند خط نوشتم..

مرض بدیه، شرره می کنه روی شکمبه ات، می کشه بالا خودشو از پا تا گردن تا گلو تا کله..

نترس. اسفند دود کن دورت بچرخون :))

پاسخ:
دوست دارم سجاد. 

_یک جایی نوزدهم...
مرا دعوت نمی کنی به خواندش؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی