.

آخرین مطالب

پسری که می‌خندد.

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۱۴ ب.ظ

قوز کرده بودم و خیره.از نگاه کردن به او سیر نمی شدم.تپه ها خنک هستند.به خاطر خالی بودن یا هر دلیلی که هست.خنک کلمه ی مناسبی بود.نگاهش خنک بود.نگاه او،تن او،حرف های او خنک بود.گرمایش را حس می کردم.دوربین را یک روز نشانت می دهم.دوربین خودش است.به من داد.حرف هایش را با پرگار کشیده بود،انعکاس و انعاس و تابیدن،ما،خالی و تابش،انعکاس.می خواهم به یاد بیاورم.الان خاطره کنار برود.می خواهم تو گوش بدهی.لطفا.من تو را دوست دارم.خیلی ساده.این بیان کردن یعنی تمام.تمام شد و رفت.نه تو در کار است و نه من.به همین سادگی.حالا تصور کن چیزی نمی گفتم.تا اخر عمر نگاهت نمی کردم و صدای تو را گوش نمی دادم.به تو فکر نمی کردم.فکر کن؟نه،نمی شود.دوست دارم نشود ها.ولی نمی شود.تو و تو.تو.می شود مرا ببینی؟بیا برای مدتی خالی باش.سمت من بیا و بخوان.بخوان.بخوان.می ترسم که می نویسم.می ترسم که هستم.می ترسم که عکس می گیرم و می ترسم که بیان می کنم.

بله،مرا شازده صدا می کرد.همین است که همیشه شازده از زبانم نمی‌افتد.تو هم شازده باش.همه می توانند شازده باشند"حرف تکراری خودش بود.داستان تابلوی قرمز را نفهمیدم.ولی معمولا با خودش می اوردش.چوبی بود و بزرگ.می گفت دومی است.قبلی شکست.روی پل بسته بودمش که صبح بیایم و بروم سمت تپه ها.اما باد بردش.نوبت من می شود و می خندید.خنده هایی که می دانستم می روند.مثل نسیمی در تپه ها.خنده هایش دقیقا همان نسیم بود.این خاطره خیلی شاعرانه می زند.زندگی است دیگر.انتظار چه چیزی داری.من سعی می کنم زر هایم را شاعرانه جلوه بدهم.بگذار چیزی جز شعر از من باقی نماند.

نگاهش می کردم و خسته نمی شدم.یادم نیست چی می گفت.چی می گفتم.اما چند بار دیدمش.خانه‌شان در یکی از لین های اول بود.ندیده بودمش.زیبا بود.پسری زیبا.پسری زیبا که می خندید.او هم می ترسید،نه؟باور کن اگر روزی تو را نمی دیدم هیچوقت شروع به زر زدن نمی کردم.تو همه چیز را به یادم اوردی.با خودت،این تابیدن.سازی که می نوازی و یا شعری که می خوانی.تو با بودنت.با یک عکس در اینه و سیاه‌سفیدی تمام.پرنده ها را می شناخت!همان موقع یک گنجشک دیدم که کمی فرق می کرد و او به من گفت که این گنجشک نیست.شبگرد مصری‌ست.گفت خوش به حالمان که شبگرد مصری را دیدیم.بخت با ما یار بود.راستش برای من زیاد با گنجشک فرقی نداشت.ولی او زیاد از ان صحبت می کرد.پرنده ای بود که استتار می کرد.اینطور خلق شده بود.همرنگ تپه ها بود.همرنگ تکه های باستانی.می گفت شبگرد تمام روز را خواب است.به لطف خلقتش همرنگ شن و ماسه است و مخفی می ماند.بی‌صداست.شاید برایت جالب باشد.شبگرد ها لانه نمی سازند.هیچوقت.اهل خانه داشتن نیستند و مدام در حرکت‌اند.

این ادم ها تعدادشان کم است.همین ها که خیلی فرق می کنند و تافته ی جدا بافته هستند.البته محکوم به حذف شدن هستند.طبیعت است دیگر.قوی می ماند و این ها که خارج از چرخه هستند.....اگر به هر کدامشان بر خوردی باید قدرشان را بدانی.گاهی خودم را محو می کردم در وجودش و می گفتم او من است.اصلا یادم رفت کجا بودم.خب که چی اصلا.حالا من همه چیز را با جزئیات تعریف کردم.خب که چی؟!من همه ی این زر ها را می زنم تا تو سمت من بیایی.تا تو مرا بخواهی کنار بزنی.باور کن همین است چیزی بیشتر از این نیست.من می دانم تو...تو مثل کمپ‌فایر هفتم لودوویکو می مانی،جادویی و یا مثل شعر گراناز،نزدیک.شاید یک روز امدی یک تعریف جدید نوشتی،شاید یک شعر از تو بماند.یک خودت،یک تابیدن.

۰۳/۰۱/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی