0436
شنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۴۶ ب.ظ
تنها چیزی که خواند اذان بود.حالا عصر بود.حالا شب تمام کرده بود وقتش را.امده بودم و کوچک و متحرک.گرم بودم و تازه.
مرا بغل به بغل روانه میکردند.طبیعی بود.نزدیکمشدند.نزدیک بودم.نزدیک که نه.نبودم.در گوشت اذان خواند چون مادرت اوهام زاییده بود.
۰۳/۰۸/۲۶