بادخورک خالی از اسمان است.
خواندن یک شعر می تواند زمین را خم،قدم هایت را نرم تر کند و نگاهت را بنفش.خواندن شعر در هر دنیایی که فکرش را کنی.کنار تپه های صبور ادم شعر می شود.خواندن شعر در یکی از روز های گرم،ردیف دوم کتابخانه و یا قاپیدن کتاب شعری در روز های تازه.پیراهن گشاد و شلوار پارچه ای کهنه.مامان می گفت این شلوارو اتیش میزنه.خواندن شعر در دبیرستان.خواندن شعر در دبستان.خواندن شعر در قدم های نزده.خواندن شعر و خواندن شعر.خواندن شعر شاید خلاصه شود در یک حس.در بغل شدن توسط مربی مهدکودک.شاید هم نشستن در جایی مخصوص خودت.البته با یک نفر،کسی که هست.تو که خوب می دانی.من هم شاید بدانم.خودم را به دانستن می زنم.
شعری بنویس.یک کاغذ و یک مداد.خودکار.نمی دانم اصلا هرچیزی.یک صفحه ی خالی در سیستم.بنویس.بنویسم.مگر زندگی کافی نیست؟.امیدوارم که باشد.اگر نه که هیچ.خداحافظ.می توانم بمانم.یا بیایم.تو هم همینطور.جایی همین اطراف برای خواندن.سلام.کتابرسید.نه.گریه می کنم.کوچه سهم پسر ها نیست و ماه هم به چاقو کشی نمی رود.تا حالا دوبار فروغ باعث شده امتحانم را قبول شوم.اولی در دبیرستان.دومی هم در دانشگاه.این امتحان بود ها!زندگی که بماند.اولین بار قبل از شروع شدن امتحانات اخر سال بود که باید شعر حفظ می کردیم.من؟بله.ایه های زمینی.بلند شدم و خواندم.هوا ابری بود.محو.شروع کردم:انگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین هارفت.
زمان و زمان.شاید پاسخ مناسب برای تمام جواب ها همین باشد.زمان.اگر فکر می کنی جایی میان تمام تابیدن هایت رازی نهفته من رازت را می شناسم.اشنا هستم.می دانم.راز چیست؟راز کیست؟این سوال بهتری است.واقعا تمام ماجرا همین.سوال خوب نه،سوال زیبا.تو یک سوال زیبایی.چقدر احمق!احمقی که جواب بخواهد.من که خالی می شوم.گس می مانم.قدم می زنم.خاک می شوم.حالا شعر هم می توانم بخوانم.لطفا بگو.لطفا مرا صدا کن.تو هم می خوانی.همه می توانند بخوانند؟جواب نباش.پاسخ را گم کن.اینجا ما که از تو تابیده به دنبال یک انعکاس خودش را می یابد.
این روز ها قول می دهم.قول های تازه.قول های خالی.قول می دهم که بروم سمت تپه ها.تپه های صبور مجبور هستند که مرا به دنبال تو زمان کنند.یک اجبار برای به یاد اوردن تو.میان این همه تمدن زیر پای من.گرم.گرم.عرق.هوا این روز ها نور می دهد.سالم است.سالم چیست؟تو می توانی بشنوی؟اگر می شنوی صدایم کن.اگر نه دوباره صدایم کن.اینجا ما همه به وقت غروب های خنک شعر می شویم و می تابیم.اینجا به وقت تپه های صبور.به وقت سبزه ها روی مرگ.شاید حرف ها را بچینم و پرت دهم،تاریک شدن هوا سهم من نبود.
شعر بله.شعر یعنی چی؟این حرف ها را بچین.بیا دنبالم.مرا بگیر.محکم ببند.در جیبت جا می شوم.می دانم.مطمئن هستم.مادرم می گفت من ادواردم.یک دست قیچی.یک ادم ضعیف.کجایی؟کجا؟جایی میان هرچه هست و نیست.جایی به همیشه.جایی برای ما.ما یک شعر است.یک شعر تکرار به تکرار خالی.یک اسمان از بادخورکانی که ادامه می دهند.یک رنگ که فکر کنم بنفش باشد.تو.گوش کن.شاید نام تو میان تمام تابیدن های زمینی کنار برود تا انعکاس بخواند.پس فهمیدی راز کیست،نه؟
امیدوارم برات، که هرروز، روی شعر بخوابی روی شعر قدم بزنی از شعر بخوری با شعر برقصی :))