عبای زمان
در نیزار و یا در خیابان های یک طرفه.در ایستگاه یا روی پل.این نیستِ کجا.این یک خاطره ی خالیست.ماورا جایی جز انچه تو هستی نیست.پس می توانی داشته باشی.می توانی انتخاب کنی.او که باور نداشت.من هم خسته بودم.تکیه داده بودم.بودم.زیر درخت.درخت های اشنا.گوشه ای از این دنیا برای تو همیشه وجود خواهد داشت.خیلی زیاد است.ولی بپذیر.گوشه ای را بپذیر.خوش به حالت که پنجره ای را می بینی.خوش به حال پنجره.جایی همین نزدیکی ها.شاید هم دور.نگه داشتن داستان.یا بازسازی خاطره های مخروب.این رفتن به زمان را چگونه باید بیان کنم؟کمکم نکن.گوش کن.بمان.می خواهم عکس بگیرم.چاپش کنم و به تو بدهم.پر از من.پر از من.پر از البوم های خالی از تابش.من،سراپا پلاستیک.
همین اطراف.نزیک.به تو و داستانی تازه.یک خاطره.تکرار می کنم.مثل پذیرفتن جادو.جادوگر مردنیست.مردنیست اشکار.یک قبر از زندگی.یک سبزه ی کدر.جادو را کجا پنهان می کنی.اشکارا خرابه.تکرار و تضاد.تو می شود.می بینم و می بندم.بوستان من سرزمین تو نیست،بوستان من پالایه است.تنیده از وجود.به ارامی رمیدن.این فقط یک ترس است که تکرارش می کنم.از تکرار خسته می شوی؟من از خودم نه.از ترس.اصلا از ترس می روم.به ترس.خالی و خام.می نویسم.تمام می شوم.تمامش.خالی و ممتد.تکرار است.تکرار.نگاهم کن.دور.بمان.نرو.بخوان و بمیر.خسته و خوشحال نه.یک صدا از باتری خالی.سرمای سر.سرما.نگاهم کن.بوستان و جادو؟بله.جادوی تو.هر کس جادوی خودش و بوستان من.
وقتی نگاه کردم متوجه ی یک سازه شدم.همان خاطره که افسارش را می کشد.یک عجیب تازه.شاید همیشه عجیب تکراری بزند و یا تازه.اما حرف های من یکی یکی بسته شدند.کنارشان زدم.بستم.دانه دانه در پلاستیک گذاشتم و به سقف اویزان.این خاطره داستان نیست.تو را دیدم.دوباره.پشت به خرابه ای در باغ.صدایم می کنند.گوشی را باید درست کنم.عبای زمان به روی تمام وجودم کشیده شده.می دانی یعنی چی؟این جادوییست که سهم من شده.از خودت می دانم.به خودت می دانم.جادوی تو.تابشی از این تمام تکراری.یک تکرار برای من.من را می خواهی بروی؟من را برایت می کارم.
"من را برایت می کارم."
چند ساعت پیش داشتم تو پینترست می گشتم و به یک متنی رسیدم که می گفت:
"عزیزم! این غم است که ما را به هم مَحرَم می کند."
بله شازده..
+از وقتی حیثیت گمشده رو دیدم اسم "شازده" من رو یاد سکانس هاش می ندازه :( افسوس.