.

آخرین مطالب

من را برایت می کارم.

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

دست هایم خالی تر از بودنم،دفتری بده. نگرانم که مثل پلاستیکی باشم در دریای کسی. یک حضور زیادی و الوده. زبانم از کله ات رادیویی تر است. جدا از خاک نخواهم شد،در چنگ جاده ام به حرکت و وقایع. اسمان هم میداند البته بیشتر از تو که فکر نکنم. هر بار مثل دفعه ی اول است خداحافظی کردن با ان هاله ی غرق کننده در پارک یا هر شعری که تو بخوانی.باشد باشد! نگهدار خدا باش!یادم نیست قاصدکی را برای ارزو فوت کرده باشم،شاید هم اره.یکی دوبار.اما حقیقت بی ارزویی نبود.من زندگی بودم.خلاصه در یک فوت. قاصدک را بی هیچ ارزو فوت کن شازده،اجازه بده سبک برود. نقطه ای که پایان را ثبت میکند و دیگر هراسی جا نمیگذارد. ترس پوسیدن ریشه ی دست هایی که کاشتیم را کجا باید نشانت دهم؟ ترس مرگ دست های ابیاری شده.. تکرار ابیاری در خواب و بیداری. پس این قاصدک اخر را بگذار بماند برای این ترس و اگر سنگین شد اشکال ندارد. بیا. برویم. جاده صدایم میزند. خداحافظی هر بارش بوی رنگ میدهد. از ان رنگ ها که اذیت نمی کند،شاید اکریلیک.بوی رنگ تازه ی ابی.حتی شلوار پارچه ای کهنه هم نمی تواند از چمن دل بکند و حالا یک ادم. یک ادم است و همیشه انتظار زیادی داریم از یک ادم.من گفتم نداشته باشم و تمامش کنم. کلماتی هست که یادداشت میکنم. روی میز قرار میدهم و پا به فرار میگذارم. اما میدانی چه اتفاقی افتاده؟ سر میخورم! جاذبه ای نیست برای نگه داشتن جملاتم. کمکم کن و بتاب هنوز یک جمله مانده که میخواهم بگویم. میگویم و میمانم. میمانم. میمانم. من ادمِ ماندن ام و از این گس تر هم می شود. میخواستم بگویم سلامی دارم که ته جیبم است یا زیر موهایم. سلامی هست مسلم تر از هر پایانی که داشته ای. منتظر رسیدن روزی، فصلی یا سالی ست. چون زمان همیشه میرسد. پرت خواهد شد رو به روی آینه ای کنار شخصی ادایی،ادایی زیر درخت یا کنار تپه های صبور. هیچ تکراری نیست جز تکراری مشابه گردش شب به روز و روز به شب. یا مثل تکرار اهنگ اخر ان فیلم.می خوانمش تا یادت بماند:هی لتل گیرل ایز یور....اسم خواننده را پیدا نکردم.خب معلوم است.در فیلم توسط همسر ان یارو خوانده می شد.زیبا بود.من قبلا حفظ بودم.الان نه.شاید از یاد بیشتر بروم.جلو تر.تکراری‌ هستم.تو شعر باشی یا نه من هم می توانم باشم یا نه.دنبال یک سوال بگردم تا وقت را بندازم برود. میشود نشست درون دیوار های قدیمی شب که اطرافمان را پوشیده. هر چقدر بچرخیم نزدیک تر میشود زمان. زمان می‌رسد و می‌گذرد. قبل از ان که برود باید برسد. دور تر از هم میخندیم. تن از تن جدا مثل حذف تکه ای از تصویر. اما سایه‌ هایمان همسایه اند.

۰۳/۰۱/۱۳

نظرات  (۲)

نویسنده‌ی زیبایی هستی

پاسخ:
سلام نه.

(:  تو رو باید بوسید، مثل صدای چاوشی. 

پاسخ:
سلام ممنون. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی