قورباغه کوچولو.(برای کسانی که شب هایشان بدون لالاییست)
قورباغه کوچولو سعی کرد که بخوابه.چندبار قور قور کرد.شروع کرد به شمردن قور قوراش تا شاید خوابش بگیره.اما نشد.کمی ورجه وورجه کرد اما باز هم خواب سمت چشماش نیومد.قورباغه کوچولوی قصه ما تنها بود.یعنی قورباغه های دیگه خواب بودن.توی بیداری هم کنار اونا می رفت ها!قور قور می کردن.توی برکه بازی می کردن و با هم حشره می خوردن.اما باز غریب بود.باز دور بود.باز می ترسید.
گرسنه بود.اما علاقه ای به خوردن نداشت.از حشره خوردن بدش میومد.جلبک های کنار کانال که کمی دور تر از برکه بود رو بیشتر دوست داشت.اما به غذا فکر کردن خوابو از سرش پروند.همه ی قورباغه ها خوابیده بودن،ستاره ها پیداشون نشد.ماه هم انقدر روشن بود که قورباغه کوچولو می تونست روی صورتش حسش کنه.چشماش داشت از جا در میومد.بدنش درد می کرد.اون بوی مرگ می داد.
قورباغه کوچولو چشماشو بست.اروم نفس کشید.اروم دستاشو تکون می داد.نرم و نرم تر.می خواست دستش را حس کند و چشم هایش را بسته نگه دارد.کم کم صدا ها رو از دست می داد.کم کم خواب روی تنش کشیده شد.قورباغه کوچولو کمی دیر تر از قورباغه های دیگه بلاخره خوابید.اما بعد از چند دقیقه باز بیدار شد.چشم هایش قرمز شده بود.دیروقت بود.خسته بود.بغض کرد.پر از اشک بود.اشک بالا می اورد.خسته بود.رفته بود.بوی مرگ می داد.
چشم هایش قرمز.تنش خسته بود.حالا متوجه خشکی دستانش شد.برایش عجیب بود.دیگر لزجیاش را داشت از دست می داد.این چیز ها در میان قورباغه های مسن رایج بود.اما ممکن است به خاطر بی خوابی این اتفاق افتاده باشد.شروع کرد به نفس زدن.صدای جغدی از دور می امد،این یعنی چیزی نمانده شب کمرنگ شود.قورباغه کوچولو رفت سمت مادرش.اما ترسید بیدارش کند.می ترسید.قورباغه کوچولو یک ترسوی بی خاصیت بود.بچه ها شما ترسو نباشید قربان شکل ماهتان!
قورباغه کوچولو تصمیم گرفت برود کانال.نه برای جلبک.فقط برای اینکه از پا بیوفتد تا شاید خوابش ببرد.رفت.از برکه زیاد دور نشده بود که سوسک مهربان را دید،داشت برای دعای قبل از طلوع افتاب اماده می شد.نزدیکش شد و گفت:نگاهم کن.بیدارم.می ترسم.بغلم کن.سوسک مهربان بدون اینکه از دیدن قورباغه کوچولو تعجب کند فقط او را بغل کرد،با تمام وجود.با تمام وجود.