در گرمای تابستان کسی را در اغوش می گیری و همانجا تمام می شوی و چشمانم را به بستن، کافی می گیری.
به این فکر می کردم که بیشتر صدایت کنم.نه. صدایت بزنم.صدا بزنم بهتر است.به این فکر می کنم که حالا که نمی خوابم چرا به تو فکر نکنم احمق.به این نتیجه رسیدم که بیشتر صدایت بزنم.خیلی بیشتر.بشود ورد زبانم و این حرف ها.بیشتر نگاهت کنم.که البته اینکار را با عکس هایت می کنم لاکن دیدنت را می گویم،نزدیک.خب حالا وقتش رسیده که بگویم صدایم کن...چی؟افرین.من که از دست رفته ام به هر حال،افتاده.به از دست رفتنت،به تو این حرف دیگریست.
بله باید بیشتر صدایت بزنم.جدی.این رااز ان لحظه بیشتر در ذهنم گرفته ام که صدایت زدم و نگاهم کردی.چرا یک طور دیگر بود؟مثلا قبلش نگاهم نکردی؟نه.فقط زر می زنم.اها راستی یک چیزی دوست داشتی..از اصفهان..گوشفیل.گوشفیل و دوغ.اصلا درست می گویم یا نه.ولی یک همچین چیزی بود به هر حال.اصلا لعنت به اصفهان تو چی زر می زنی این وسط؟این دوست داشتن را چرا نمی بینم دست کسی؟چرا انقدر مبتذلم کافی من؟مشکل از کجا به کجاست؟
خب حالا یک عکس برایت بیاورم و هدیه بدهم و بعدش نان و پنیر بخوریم.یک بربری از همان خیابان پیرمرد کونگ فو کار و دختری با کلاه قرمز و تپه های نوشابه در پیاده رو و این داستان ها.کمی پسته در ان کیف که دم و دستگاه های قدیمی عکس و فیلم را نگه داشته ایم فکر کنم باشد.شاید سه پسته؟چهار؟به هر حال قشنگ است.گردو که هست.نا سلامتی ما بورژوا هستیم البته بدوت ب.می دانم که معنی ندارد.خواستم زری بزنم که متوجه شوی.چه می دانم اصلا!این زر ها زر های درون است.هر کسی نمی گیرد.چون من رفته ام.مشکل همیشه من هستم و این حرف ها را هم می چینم که در روم و برگردم و در روم و این تکرار بازی ها.هی!این صدای چیه؟صدای قدم های نزده به رفتن و ترس شکستن در کف دست.
تو کلمه های مرا می شناسی.به هر حال این یک قانون احتمالا محسوب می شود که کسی را که دوست می داری، رو ندارد تو را ببیند.خب که چی.چیکار کنم.می خواهم عکس که با مادربزرگت داری و من گرفتم را چاپ کنم برایت بیاورم.بعد با نان و پنیری که گفتم تولدم را بگیری،بهترین تولد را برایم بسازی.از عزیزم گفتن بدم می اید.این را همینطور به ذهنم رسید..بعد هم که می دانی چه می شود؟اوهوم.بگویم؟اره.احتمالا در اغوشت بشکنم.بریزم روی زمین و تو مجبور شوی این همه شکستن را جمع و جور کنی،اما تو احمق تر از این حرف ها هستی.مرا همانجا می گذاری تا شاید هروقت از خواب بیدار شدی بندازی زیر قالی.بعد بیشتر عکس بگیرم از تو.از چشم تو.از خودت.از تو.از تو احمق من.از تو فیلسوف قرن بازپروری دیجیتال.چاپ کنم همه تو را و بدون قاب و البوم در کیف زمان زده ام نگه دارم تا روزی که در خانهتان،در اغوشت بشکنم و بخندیم.بخندی.تو بخندی قربان ان خنده ی تمامت بروم و خال روی لبت.
ها ها" ها ها"