.

آخرین مطالب

درباره ی از دست رفتن، نشستن روی مبل و دو قصه دیگر.

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۴۹ ب.ظ

من یک غربتم.تو یک غربتی.ما دو غربتیم.نیستیم.معلوم است که نیستم.من احتمالا یک پی فو ا مینت لفت ای لاس مای سلعف" باشم.تو احتمالا، نه.قطعا:ای سی د ستوری این یور ایز.چی شد؟این اهنگ چه می گویند این وسط.دیوار اتاق معلم هندسه، صورتی بود.دو بار به خانه‌شان رفتم.قرار بود درسم بدهد.واقعا درسم نداد.چون من نمی خواستم.هندسه هم که بلد بودم.اما حرف زدیم.صحبت اسمش را می گذارم.صحبت در اتاق صورتی.او بیشتر حرف می زد.من جدا ماندن بودم.او خودکار بیک را جوری گرفته بود که انگار سیگار است.

گفت که کسر ها..ببین.هیچ چیزی توی این دنیا به اندازه ی دوست داشتن و دوست داشته شدن قشنگ نیست.فکر می کنم فقط همین از او برایم باقی مانده.نه نه.هروقت یک مسئله را تمام می کرد، می گفت:زیباست.زیبا نیست؟ابروی چپش را خوب کنترل می کرد.بدن ورزیده ای داشت.چشم هایش ابی بود.خلاصه که یک بچه خوشکل که معلم شده بود.یکبار هم از کتاب می گفت:ببین. هیچوقت به کتابیی که خوندی تکیه نکن.یعنی مهم هم نیست ها.اصلا این که بگی چقدر کتاب خوندم و اینا که کاری نیست.اما زر می زد.هیچکس از اندازه ی خودش نخوانده بود.

من گفتم:ببین.از دست رفتم.گفت که: خیلی منتظرش بودم.مرجان.همیشه منتظر بودیم کسی بمیره توی قبرستون همدیگرو ببینیم.یا که عروسی باشه شاید.اونموقع این واتس اپ و اینا نبود.یادمه یه بار داشتم سوار این تاکسی زردا می شدم.که اون توی ماشین بود.گفتم سلام.یک سلام با تعجب دیگه.اومد پایین.چند دقیقه انجا بودیم.شاید قدم زدیم.به هر حال،از دست می رویم.

روی مبل هم از دست می روم.اما این را دوست دارم.من از دست‌ت می روم.این دیگر بهترین است.وای.فقط وای.یک حس ممتد، نفسم بند امده.می خواهم چشم هایم را نبندم.باید دست‌ت را بگیرم.نگاه کن.پا هایمان.دست هایمان.دستم را ببین.دستم.فقط یک تصویر دارم ها.تازه محو شده.گرم است اما.دست نمی زنم.رو به رو.یک چهره است.می بینم.خالی ام.صدایم بزن.صدا بزن می خواهم سمت تو بیایم.سمت راست نشستن روی مبل.سمتی که یک هستی همیشه جاری‌ست.یک بت که وظیفه اش شکستن باید باشد،نه؟بله اگر مجسمه ساز قادر پارادایزی مثل یک وحی،همین جا نازل شود و بگوید:بفرما بچه خوشکل! چه تغییراتی را می خواهی؟من هم می گویم هیچ.هیچ که هیچ.همین را می خواهم.همین تو.

دو قصه ی دیگر کجا بود.من همین الان هم می خواهم بخوابم.چشم هایم باز، مثل یک ماهی.ماهی که در کف کف دریا، همیشه چشم هایش را باز نگه می دارد.او می داند دیدن تمام شدنی ترین بخش دوست داشتن است.پس تو،شازده! احمق یا هرچی.هیچوقت به این فکر نکن که من چیزی از تو بخواهم.خواسته ی من خودم بیشتر نیست.منی که الان شاید لالایی بخواند.لالا لالا لالایی.

۰۳/۰۵/۱۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی