با شلواری سبز بدون مقنعه.
یکم گرم شده بود.هوا نه،خودم.گفت بیست و یک میلیون ناقابل.ناقابل است دیگر.بعد رفتم سمت پنجره ی طبقه ی دوم و سریع نگاه خودم را دزدیدم به پله ها.یک.دو.سه...بیست پله بود.یکی کم بود.صندلی نوزده،یکی که قبلا کلاس داشتیم با هم.شاید علم مواد.مثل خودت چادری بود.بعد هروقت می دیدمش یاد تو می افتادم.اصلا انگار تو در کلاس بودی.عجیب بود.پشت تو یک نفر بود،خسته.شاید دلیلی نداشت.ولی خسته بود.خوابیده بود در کلاس.یک جلسه قبل از میان ترم.دیده بودمش.از دختر های خوابگاه خودمان بود.ولی تو.تو را ندیده بودم.صندلی نوزده شده بود یک میراث.می خواستم بروم نزدیکش بشینم بعد ارام ارام.نزدیک تر و نزدیک تر"تر شوم بعد که خوب دیدمت،ببوسمش.اره خلاصه از این عشق بازی های فرانسوی مآب.
خوابم می امد.یک خواب عجیب.خوابی عجیب می امد و می رفت.نخ تو کجا کشیده می شود.من که دیگر راه می روم تا صبح.بدون پایی برهنه.من و دوبار تو.باور کنم یا باوری داشته باشم؟حالا دیگر نمی دانستم کدام کلاس باید بروم.هوا خیلی چسبیده بود و من هم پله به پله این طرف و ان طرف هرچه پوشیده ام را می کشیدم.لباس را نمی گویم احمق.این پیراهن چهارخانه را نمی گویم و شلوار سبزم و مقنعه و کیفی که خیلی وقت است اینجا مانده.من به تمام من.من؟زر نزن!بگذار بشکنم!می خواهم.گوش کن.گوش کن.دیگر نمی توانم زر بزنم!می خندم.می خندم.حالا بیا به پنجره اشک شویم.چی زر می زنی.زر بزن.می خواهم بشنویم.کدام صندلی کدام؟کدام باور؟
ولی هنوز بیست و یک روی دست هایم مانده بود.مثل لجن بود.اصلا یک چیزی که نمی رفت و بیشتر می ماند را چه می گویند؟همان دیگر.شازده!حالا چیکار کنم؟می شود کمی با من حرف بزنی.من نیاز دارم زر بزنم.بعد که ابر ها پیدا شدند رفتم نشستم زیر همان درخت و نیکمت همیشه.حرف زدم با صدای بلند ها!کسی نیست انجا.راحت می شود اشکار کرد اوهام غنوده پنهان سکوت را.تغییر نده حرف این و ان را،خوب نیست.اره خوب نیستم.خب،نیستم.اهنگ ها را چگونه می توان گوش داد؟
گرم شده بودم.گرم و گرم و گرم تر.عرق کردم.هیچ کاری دیگر نمی توانم کنم.پروژه تمام شده.ولی واریزی برای چیزی دیگر است.می دانی اصلا مسئله پول نیست.برای من؟ نمی نویسم.می دانی اصلا..ببین.گوش کن.این حجم ممتد را چه کار کنم؟پرسش و پرسش تر!بس بس.می دانی از هر دری سخنی را می توان به دوش کشید ولی همه چیز تنیده است اینجا.هیچوقت دوربین برایم ابزار نبود.درگیر این داستان ها نبودم.مگاپیکسل سنسور و لنز و بلاب بلاب.همیشه دوست داشتم دوربینم را.اسم داشتند.نام ان کامپکت کوچکم کلثوم بود.این یکی فیروزه.انعکاس های خالی.زر می زنم شازده!زر می زنم.بیست و یک میلیون از کجا می اید؟اره.مجبور شدم،باید دوربین را بفروشم!.تادا!
این مسئله ی اخر است!.صندلی نوزده را نگاه می کردم.ول کن نیستم دیگر.رو به روی پنجره نشسته بود.بزرگ ترین پنجره ی تمام دانشگاه.دوست داشتم بشکنم.کلاس تمام شد. رفتم خوابگاه و برای دوربین این طرف و ان طرف اگهی زدم.زنگ زدم چند نفر از نزدیکان.کسی نخواست.پیوند عاطفی با یک وسیله؟نه احمق اصلا این نیست.خواهش می کنم!خواهش می کنم.من می ترسم هنوز.می ترسم هنوز تر.هستی؟به درک.باشی هم مهم نیست.لباس ها را شستم و ولی مقنعه را نه.یادم رفت،یادم رفت.ببخشید،کسی را فکر کنم دوست دارم..
..
.
پرسیدی اصلا یک چیزی که نمی رفت و بیشتر می ماند را چه می گویند؟
لکه روی لباس، دیگه نباید پوشید