ایستاده به تو،نشسته به من
وقتی رسیدم خانه خواب محله را گرفته بود.الکی می گویم.کدام خواب!اینجا همه چیز به بیداری ست.حتی چشم های بسته ی وسط راه.اما من دیگر رسیده بودم خانه.چراغ اتاق من روشن مانده بود.حالا همه چیز خواب می زد.شب را می گویم.این شب دور از ذهن من.راستی می خواستم در مورد یک چیزی صحبت کنم.مهم نیست چی.فقط می خواستم صحبت کنم.می دانی خب قضیه چیست.می خواستم با تو صحبت کنم.می خواهم زر بزنم.احمق خان می گیری؟
حالا که بحث کتاب شد گفتم بروم قدم بزنم.چپ و راست می روی همه مطلق هستند دیگر نمی شود نفس کشید چه برسد به زر زدن.اخر من ادم ساده ای نیستم. ساده تر از فرم مدرسه ی خواهرم بودم.می خواستم با تو و یا دوباره به تو بمانم.می فهمی!انتخاب شازده.می خواهم بدانی انتخاب من است.کدام انتخاب؟ظاهرا سوادت اندازه اراده معطوف خط نداده که بدانی چند چند نوشته شدی خوشکل پسر!.اصلا نیستی.حالا من می خواهم بخوانم.تو گوش ندی هم مهم نیست.مگر می شود نشنید؟
مامان من رسیدم!هستی؟گفتم که نباشی هم من هستم.بعد نگاهم کرد و گفت:می ترسم.می ترسم مامان.برو دوستت منتظر است.شب بود و میدان نزدیک.نگاهم کرد گفت ببین ببخشید چه فایده ای داره.ببخشید گفتنت با شاش برایم فرقی ندارد.بعد نمی دانستم گریه کنم به اسفالت یا بخندم به دست.گفتم رضا من دوستت دارم.من هم دوستت دارم.رسیدم خانه و در قفل بود؛تنها چراغ روشن سهم اتاق من شده بود.خب بخوانم؟
راست از کتاب گفتی.گفتی ادبیات نرسالار؟خنده یا خنده ی بیتشتر!یک نگاهی بنداز بچه خوشکل!چی می بینی!چی خواندی!یادت هست شانتال اکرمن چی می گفت؟اره همان. بلوا هم همان است.قشنگ معلوم بود: یک مرد سعی کرده احساسات دخترانه رو بنویسه،کلیشهای بود به نظرم احساسات اونجوری رو من وقتی توی دبیرستان تحت تاثیر رمانهای آبکی بودم، داشتم.
مامان!کدام دختر؟کدام پسر؟برچسب می زنیم و می کنیم.بیشتر و کمتر.همین.باور می کنم.باور کرده ام.مامان تو درست می گفتی.همیشه حق با تو بود.شکی نیست.ولی واقعیت همین است و حقیقتی وجود ندارد و من باید بروم چراغ را خاموش کنم.باید بخوابم.شب بخیر.
بخوانم؟
ولی از معروفی بهتر مینویسی