زمان خم شد و تو دنبال یک اغوش بودی
لامپ را روشن کردم.خاک روی انگشتانم می چکید.اینجا برای من جز من چه داستانی را خواهد نوشت.خمیر اماده شده.می خواهم بروم و و بعد از امدن امیدوارم به امیدی جدا مانده.می خواهم بنویسم برای هر چه که از تابشی فراگیر دور نشد.حالا وقت اتاق رسیده.وقت روشن کردن لامپ.راستی می خواستم بگویم خیلی متوجه نمی شوم.شاید هم خودم را به متوجه نشدن زده ام تا ادامه یابم.ولی پاسخ باید اینجا ها افتاده باشد.باید همین اطراف باشد.لامپ روشن است،پیدا می شود.بیا لیستی از ادم هایی که دوست دارم را برایت بنویسم.بیا می توانم برایت از این حرف ها بشوم.خلاصه که تو خیلی احمقی پسر.باید هم باشی.امیدوارم باشی.بشوی و بمیری.می خواهی بخندم؟
الان زمان خوبی برای نوشتن انچه شده ام و هرانچه بوده ام شده.شاید به خاطر خاک روی انگشت است.شاید این یک شاید متزلزل نیست.شاید که من تو را نشناسم.اهمیتی هم ندارد.اصلا به کی بگم برادر ما زیرزمینی هستیم!دور بدن بد را کجا باید بنویسم.یکی دور شعر را چطور خوشکل خانم!شکمدرد و شکم درد روی تنم سنگینی نمی کند.این منیت است که امان ادم را می نویسد روی دیوار.دنبال گچ می گردم.می خواهم با گچ جایی بنویسم و بکشم.کاغذ پاره شدم.بوی کاغذ های صحافی شده ی کاهی.کاغذ های نیشکر.دور شدم.دور از اتاقی که خودم می خواهم ببینم.دور.اب خوردم.گوش دادم.ریختم.دستی را نگرفتم و حالا نفس می کشم.نیمکت هنوز مهجور است.نیست.هست.وقتم با نیمکت زیر درخت پیوند خورده.حالا دوباره نفس می کشم.چقدر احمق.زیر قلبم همیشه خالی می شود.دوست دارم.دوست دارم الان بنویسم.باید بدانی و باید مهم نیست.
دوست دارم و دوست داری.خیلی وقت پیش ها که وقت بستیم به هم را می گویم.طبقه بالا،اتاقت.دیوار صورتی بود.کوچک بود و لامپ خاموشت سرد بود.پنجره داشتی شازده.یادت هست چقدر مرا دوست داشتی؟من هم تو را دوست داشتم و دارم اصلا حرفی ننشسته اینجا.تمام هستی را خلاصه کردی.تمام عشقی که به هندسه داشتی.بعد از هر اثبات مدام تکرار می کردی:زیبا نیست،زیباست.زیبا.زیبایی.زیباست.زیبا.زیبا.زیبا.زیبا.زیبا.زیبا.نگاه به نگاه پنجره به تن.دیوار بدون اجر.من دوست دارم که زر بزنم!هنوز می میرم.تکرار می کردی:همه چیز همین است،دوست داشتن و دوست داشته شدن.هیچ چیز برایت وجود نداشت.هیچ چیز.حتی هیچ.یک ارزش ساخته بود:دوستی.از ادم هایی که دوستشان داشتی می گفتی.من شنیدم،خم شد.
جرعت داشته باش.چقدر مثل تازه به بلوغ رسیده هایی.ادم نمی دانم بمیرد یا بخندد.من تمام شدم رفت.حالا اینجا نشستم و دهنم را پرت می دهم.در می زنند.صدای بچه بالا رفته.صدایم می کنند.همه چیز تیز است.اهنگ را تمام می کنند.احوال پرسی می ریزد روی زمین.من اینجا بودم.لامپ را ول کن.ساکت باش.مگسی رد می شود می گوید:می خواهمت جیگر!.صدا می اید.صدا کی اید.لامپ اینجاست.صدایی هست که برای من دور است.بیا بشینیم.بیا بشینیم.من انجا هستم.تو کجایی.حالا که نیستی پس بهتر است خدا نگه دارت باشد.من باید رویم افتاده.باید بروم.باید ببینم.باید و باید به باید.حالا می بینم،خم شده.خم شد.
تشنه نیستم.صدای مادری را می شنوم که وجود دارد.صدای دست های روی هم.چادری که زیر لامپ تکان نمی خورد.دست هایم.خاک اینجاست.من باید را فراموش کرده ام؟این که یک پرسش نیست.نشستم به همین جا و همیئ فکر هایی که می دانستم فقط برای اتاق می مانند.باید بروم ادم هایی را پیدا کنم که شاید در اغوش یکدیگر گم شدیم،پیدا.باید اینجا نیست.یادم رفت.باید مرا گرفته.هنوز منتظرم.هنوز همین جا.باید این بیست را بدهم که فکری رفته باشد.باید اینجاست.درگیر باید نشو شازده.بشوی هم خب سلام.سلام بر هرکه که من دوست داشته ام.سلام بر اغوشی اشتباه و سلامی دوباره بر اغوشی نتابیده.حالا واقعا لامپ روشن را فراموش می کنی؟من که اشغال به تمام معنا نبودم ولی خب زن و مرد با هم برابرند.هردو به یک اندازه بی ارزشند.کدام ارزش پسر منتظر استاتیک؟لمس کردی؟لمس کردن،نوازش.خم شده؟
حالا که برای یک لحظه شروع به رفتن کردم.اهنگ تیز شده.می توانی خفه شی.گاله را ببند.بزن به چاک دختر تازه به بلوغ رسیده.خم شد.زمان خم شده.زمان خم شد.وقتی زمان خم می شود.مثل یک ادامه یافتن به دنبال اغوش بودم.می خوابم.بیدار شدم.دست هایم به خاک می میرند.انگشت هایم سرد.بدنم سرد.مادرت سرد و همینطور ادامه به روز هایی تازه از مردن.باید بگویم که زمان خم شد.زمان خم شد.امیدانکه حالت بد باشد.چون بهتر خواهی خندید.بهتر خواهی مرد و در پایان،زیست مشترک ادامه خواهد یافت بدون نوازش کردن دست.بدون شدن.بودن و زر های گران دیگر.حالا رفتم.حالا خم شدم و بستم.حالا باید بگویم سلام خوبی؟تو که احوال پرسی نمی کردی!وقت خاموش کردن لامپ رسیده.اهنگ Campfire Var. 1 - Day 7 چند بار از اول شروع شد؟در نهایت تو را دوست دارم.تو را هم دوست دارم و تا دلت بخواهد و دل من،می توانم این و ان را دوست داشته باشم.همینطور الکی.بی خود و بی جهت.من رفتم.من هستم؟من که مردم.زمان خم شده برو گمشو به انجا که جز حس و زیستنی تمام نیست.یعنی چی؟چرا زر می زنی.خودت هم نمی دانی.من نمی دانم.تکلیف چیست؟نمی دانم.باختم.ببخشید مامان که هرانچه خواستی دیگران شدند و من سهم تو شد.لامپ خاموش نشده.تابیدنی در کار نیست.نمی دانم.اطلاعی ندارم.باید چادرم را بشورم.باید بروم.
.
این یکی شبیهتر از بقیه به سال بلوا بود(وقتی یه رمان بیشتر تو عمرت نخوندی😃)