حالا که باد ما را خواهد برد پس خرابه ها هم همین جا بمانند.
نشستم روی مبل.مبل های ما بودند.چند سال پیش که عوض شان کردیم این ها را دادیم خانه مادربزرگ.ال بودند.نشستم روی مبل.قبلش اب خوردم.سمت پنجره رفتم.یادم نیست چی،ولی یک خوردنی..یک خوردنی ان جا بود که خوردم.چرا به یاد نمی اوری؟نشستم روی مبل.نجوا می امد.صدایی.راهی.یک لحظه.از بیرون بود.از باغ پشت.رفتم سمت در حیاط خلوت.بسته بود.رفتم دوباره اب خورد م.تشنه بودم.برگشتم در باز شده بود یا نه؟یادم نیست.انباری خراب شده.می ترسیدند خراب شود خودشان خرابش کردند.ننه من یه تابلو قرمز بزرگ داشتم،کجاست؟ننه!.چایی داریم نمی خوای.یادت نره اینارو ببری؟ماستو هم ببری با خودت.در باز شد.من می دانم که مادربزرگ خسته نیست.پا هایش درد می کرد.وقتی رفتی درو باز بزار هوا عوض شه.من رفتم.در حیاط کامل باز است.در حیاط باز است.در حیاط باز مانده ننه؟نشستم روی مبل.رفتم خانه.در را باز گذاشتم.
یاد دو بیتی معروف فردوسی افتادم
«یه دفتر پر از داستان
درباره رستم دستان
با اسفندیار و سهراب
اسم اون هست کتاب»
التماس تفکر🙏